ماجرا به حادثه ای باز می گردد که در روز ۱۹۸۱/۱۰/۱۲ در اتاق عملیات لشکر سوم حزب بعث اتفاق افتاد.
جبر بریهی فرمانده تیپ ۳۹ حزب بعث در تماس تلفنی با مسئولان حزب بعث اعلام کرد که خبری فوری دارد.
وی در این تماس خطاب به فرمانده لشکر اطلاع می دهد که سرهنگ فلاح نوری فرمانده گردان اول از تیپ ۳۹ حزب بعث با یک سرباز وظیفه به نام عدنان حسین البصری درگیر شده است.
فرمانده تیپ اینگونه ادعا می کند که درگیری این دو تن به کشته شدن فرمانده گردان منجر شده است.
دو ساعت پس از این تماس بود که مسئولان لشکر برای پرده برداری از کشته شدن یک فرمانده گردان توسط یک سرباز راهی محل حادثه شدند.
سر آغاز ماجرا به زمانی باز می گردد که یک سرباز بعثی به نام عدنان بدون آنکه مسئولان را در جریان بگذارد برای انکه جان کودکی ایرانی که در ماجرا اشغال خرمشهر زنده مانده بود را نجات دهد ، تلاش هایی انجام داده و با انتقلال ان به پشت جبهه (بصره) یک هفته از ان نگهداری می کند.
این کودک توسط عدنان در حالی پیدا شده که مادر او جان خود را از دست داده و این کودک ایرانی زنده مانده بود.
فرمانده گردان زمانی که از این موضوع اطلاع پیدا می کند ، عدنان را احضار کرده و او را به دلیل نگهداری از کودک بازخواست می کند.
وی به این سرباز بعثی می گوید : به من اطلاع داده اند که تو کودکی ایرانی را نزد خود نگهداری می کنی !
عدنان در پاسخ می گوید: بله من ترس ان داشتم که این کودک کشته شود و به ناچار برای جان او تلاش کردم.
سرهنگ از عدنان می خواهد که نوزاد ایرانی به وی تحویل دهد و با وجود خواهش های عدنان از این کار منصرف نمی شود.
عدنان از ترس انکه دادگاهی نشود کودک را نزد سرهنگ عراقی می اورد.
این سرهنگ حزب بعث خطاب به سرباز می گوید : ما از دیرباز با ایرانی ها جنگ داشته ایم و اگر می خواهی عمق ان را بدانی ، بمان و ببین ! در همین حال کودک را بلند کرده و محکم به دیوار می کوبد.
نکته جالب که عدنان در اعترافات خود به آن اشاره کرده است ، انفجار دفتر فرمانده پس از کشته شدن کودک است.
آنگونه که عدنان می گوید ، وی به هیچ عنوان در این ماجرا دخالتی نداشته است.
انفجاری که حزب بعث سعی کرد با انداختن بر گردن سرباز ، آن را به ایرانی ها ربط دهد و اداره توجیه سیاسی حزب بعث برای استفاده تبلیغاتی از ان این چنین اعلام کرد که یک سرهنگ عراقی از یک نوزاد ایرانی نگهداری کرده و تلاش کرده بود تا از کشته شدن آن جلوگیری کند اما مجوس ها مزد این سرهنگ را با انفجار دادند.
اصل ماجرا چگونه به اطلاع ایران می رسید ؟
پیش از این خیلی ها بر این باور بودند که اگر اصل ماجرا فوق دروغ نباشد ! حتما این سروان در گفته های خودوبزرگ نمایی کرده است .
خبر ماهنامه صبح / ۱۳۶۷
این موضوع همچنان با ابهامات بسیار زیادی همراه بود ، تا انجا که ماهنامه صبح در تیر ماه سال خبری عجیب از اعترافات سرباز عراقی اسیر شده در خرمشهر را منتشر کرد.
سرباز عراقی این ماجرا هولناک را اینگونه روایت کرده بود:
” چند روز پس از اشغال خرمشهر در کنار یکی از خانههای تخریب شده توقف کردیم. یکی از دوستانم که وارد خانه شد، ما را صدا زد با عجله وارد شدیم و کودک چند ماههای را دیدیم که در آغوش مادر کشتهشدهاش به آهستگی گریه میکرد. با دیدن این صحنه متأثر شدیم. یکی از همراهان که راننده ماشین بود، گفت: “من سالهاست ازدواج کردهام، اما تا به امروز صاحب فرزند نشدهام و من او را با خود به خانه میبرم. ” همه موافقت کردیم. اما نمی دانم چه شد که فرمانده گردان خبردار شد. راننده را احضار کرد و کودک را از او طلب کرد. با وجود امتناع راننده، فرمانده او را تهدید به اعدام کرد. راننده که اصرا رو تهدید فرمانده را دید، با گرفتن مرخصی به سراغ طفل رفت و او را آورد. من خیال میکردم شاید فرمانده گردان هم میخواهد او را به عنوان فرزندی برای خود ببرد، اما این تصور من با دیدن صحنهای هولناک نقش بر آب شد. فرمانده طفل را از دست راننده گرفت و او را با تمام قدرت به دیوار کوبید و کودک هم جان باخت. هیچ وقت صدای نحس فرمانده را در لحظه پرتاب کودک بیگناه از یاد نمیبرم که با خشم فریاد میزد: “مجوسی (آتش پرستی) بیش نیست.
آنگاه بود که به شدت متاثر شدم و از خدا خواستم که این قوم ظالم را گرفتار عذاب دنیا و آخرت کند.؟”