به گزارش پایگاه خبری تحلیلی کورنگ ، به نقل از خبرگزاری فارس ؛ «روز اول عید، دمدمای سال تحویل که دخترم را به بیمارستان رساندم تا شیفتش در آزمایشگاه را شروع کند، دلم آشوب بود. کرونا، بیمارستان، احتمال ابتلا و... در همان حالوهوا یکدفعه یاد پدر و مادرم افتادم وقتی مرا برای اعزام به جبهه بدرقه میکردند. بغض کردم. بعد از 40سال، تازه حالشان را میفهمیدم...»
به این 40سال موردنظر «علیاکبر آتشی»، جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس، چهل و چند روز پایان سال 98 و ابتدای سال 99 را هم اضافه کنید؛ روزهایی که کار و زندگیاش را کنار گذاشته و با دوخت داوطلبانه ماسک، تولیدی کوچک شخصیاش را به ستاد پشتیبانی خط مقدم جنگ با کرونا تبدیل کرده است. اگر این چهل سال و چهل و چند روز را در امتداد هم ببینید، بیشتر معنای تکه کلام حاج اکبر دستتان میآید: «انشاءالله تا هستیم، خدمتگزار باشیم.»
در پایان یک نوروز پرکار با خروجی بیش از 13 هزار عدد ماسک، سری به سهراه «نایبعلی» و سرای «حاج حیدر» در بازار قدیمی تهران زدیم و حاج علیاکبر آتشی در ایام تولد 57 سالگیاش، برایمان از دو جنگی گفت که در فاصله 40 سال تجربه کرده است.
به یاد کوچه «سید آقا» و 9 «رضا»ی شهیدش
«سال ها قبل در محل این کارگاه، خانه پدری ما قرار داشت، یک خانه کوچک در گذر لوطی صالح. قدمت این بنا که به پدربزرگ پدرم ارث رسیدهبود، به حدود 177 سال قبل برمیگردد؛ یعنی سال 1264 قمری. درِ این خانه همیشه به روی همه باز بود. پدرم، مرحوم "مش رضا"، شکستهبند بود و هر کس در این حوالی دست و پایش میشکست یا در میرفت، برای تسکین دردش سراغ او میآمد. از وقتی یادم میآید، خیر اهالی این خانه همیشه به اطرافیان میرسید. برادرم، مرحوم حاج علی که شاطر سنگکی بود، هر شب با یک بغل نان به خانه برمیگشت و به همه پیرزنان و پیرمردان و فقرایی که در همسایگیمان بودند، نان میداد. آن هم چه نانی؛ دو رو خشخاشی که برای خودمان نمیآورد... یادم میآید یکبار که مادرم فهمید کوپنهای برنجمان را بهعنوان خیرات به یکی از نیازمندان محله دادهام، ناراحت شد و گفت: "لیاقت نداری!" مات و مبهوت نگاهش میکردم. سر تکان داد و گفت: "آن بنده خدای نیازمند، باید بوی برنج خوب رو از خانه همسایه حس کنه؟ تو اگه راست میگی، از آن برنجهای خوبی که خودت میخوری، خیرات بده..."»
گفتوگویمان همینقدر بیمقدمه شروع میشود؛ از همان جایی که حاج اکبر دلش میخواهد و به آن دلبستگی دارد. کمی که جلوتر میرویم، معلوم میشود چرا او اول صحبتهایش، دستمان را گرفته و یک دور در کوچه و محله قدیمیاش گردانده. حاجی مکثی میکند و میگوید: «در همین کوچه تنگ و باریک شهیدان "سید آقا"، فقط 9 تا "رضا" شهید شدند... "سید رضا خادمیان"، اولین شهید کوچهمان بود. سال 60 یک عملیات در پیش بود. وقتی دشمن نسبت به اجرای عملیات، هشیار شد، مقرر شد گروهی از نیروها در منطقهای دیگر عملیات فریب انجام دهند تا حواس عراقیها از عملیات و منطقه اصلی، منحرف شود. 100 نفر از نیروها برای شرکت در آن عملیات ایذایی، داوطلب شدند که یکیشان همین سید رضا خادمیان بود. جالب است بدانید آن 100 نفر برای عملیات فریب رفتهبودند، اما جوری عمل کردند که پیروز شدند. حیف که نیروها جای دیگری سازماندهی شدهبودند و کسی نبود آنها را پشتیبانی کند...»
وقتی هوای جبهه به سر تهتغاری خانه میافتد...
«سال 59، سال آخر رشته ریاضی در دبیرستان "مروی" بودم که جنگ شروع شد. کارنامههایم را هنوز دارم. جبر و آنالیز، فیزیک، شیمی و هندسه تحلیلی، همه را 20 میگرفتم. اما با 31 نفر از بچهمحلها و همشاگردیهایمان تشخیص دادیم اصل درس در مناطق عملیاتی و در دفاع از وطن مقابل دشمن است. خلاصه، من که فرزند دوازدهم خانواده و تهتغاری محسوب میشدم، 2 ماه بعد از شروع جنگ، در 17 سالگی به جبهه جنوب اعزام شدم. البته خانواده ما، رزمنده کم نداشت. با برادرزادههایم که همسنوسال خودم بودند، همرزم بودیم و علاوه بر این، 3،4 نفر از دامادهایمان هم همزمان با ما در جبهه بودند. اما خانواده ما یک پرچم افتخار هم دارد. برادرم حاج "حسینعلی آتشی" که او هم از ابتدای جنگ به جبهه رفت، جانباز شیمیایی بود و سال 96 بر اثر جراحتهای شیمیایی به شهادت رسید.»
رزمنده دیروز: باید دست و پای کادر درمانی را بوسید
تا از حال و هوای پدر و مادر و سختی دلکندنشان از تهتغاری خانه میپرسم، آسمان چشمهای حاج اکبر متلاطم میشود و بغض میدود وسط کلماتش. با همان صدایی که گاه نمیتواند مانع لرزیدنش شود، میگوید: «یکی از دخترهایم، فارغالتحصیل رشته میکروبیولوژی است و در آزمایشگاه بیمارستان فعالیت میکند. او از ابتدای شیوع ویروس کرونا مشغول خدمت بوده تا همین امروز. حتی روز اول عید نوروز و نیمه شعبان هم سر شیفت بود. روز اول فروردین، وقتی بعد از نماز صبح و قبل از تحویل سال، او را به بیمارستان رساندم تا سر شیفتش برود، یکدفعه دلم آشوب شد. چیز کمی نیست؛ کرونا، محیط بیمارستان، احتمال ابتلا... در همان حالوهوا یکدفعه یاد پدر و مادرم افتادم وقتی مرا برای اعزام به جبهه بدرقه میکردند. بیاختیار بغض کردم. بعد از 40 سال، تازه حالشان را میفهمیدم...
من مجروح شدهبودم و در بیمارستان بستری بودم که پدرم سکته کرد و خانهنشین شد. بعد از آن، هر وقت میخواستم بروم جبهه، پدرم با حالت خاصی میگفت: "بابا! وضع مرا که میبینی. چرا دوباره میروی؟" کنارش مینشستم و میگفتم: یکی بگوید پدرم مریض است. دیگری بگوید زن و بچهام تنها هستند. آن یکی بگوید بدهکارم. دیگر چه کسی میماند؟ پس چه کسی برود جلوی دشمن بایستد؟... خلاصه راضیاش میکردم و میرفتم...»
رزمنده دیروز و جانباز امروز در ادامه میگوید: «واقعاً میگویم باید دست و پای کارکنان بیمارستانها، از پزشکان و پرستاران تا خدمههای زحمتکش را بوسید. آنها نهتنها خودشان در معرض ابتلا به ویروس کرونا هستند، بلکه خانوادههایشان هم در این خطر، شریکاند و تمام لحظاتشان در دلهره و اضطراب میگذرد. با این حال، میدان را خالی نکردهاند و همچنان مشغول خدمتاند.»
صدام دُزِ «فسفر» بمبها را اضافه کرد، ریههای ما سوخت...
حاج اکبر که سر صحبت را درباره مقایسه دیروز و امروزش باز میکند، پیشدستی میکنم و میخواهم در ورق زدن دفتر خاطراتش از روزهای جبهه و جنگ، برگردد به یکی از مهمترین اتفاقات آن روزها، به مقطعی که یادگارهایش وسط این گفتوگو هم خودنمایی میکنند؛ نفسهایی که کم میآورند و سرفههایی که گاهوبیگاه سرک میکشند بین جملات قهرمان داستان ما. از ماجرای شیمیایی شدن که میپرسم، آقای همیشهرزمنده میگوید: «اتفاقی که باعث شد نتوانم به حضورم در جبهه ادامه دهم، همین لطف صدام بود که شامل حالم شد! برخلاف تصوری که وجود دارد، عراق از همان اوایل جنگ علیه ما از بمباران شیمیایی استفاده میکرد. به این صورت که توپخانههایش ما را با توپها و بمبهای فسفری هدف میگرفت. ویژگی بمب فسفری این است که برای گرفتن گِرای نیروهای مقابل از آن استفاده میشود. بمب فسفری که به هدف اصابت میکند، گاز سفید رنگی شبیه نور مهتابی در هوا منتشر میشود. بهاینترتیب، دیدهبانی که دارد به توپخانه گرا میدهد، از روی این گاز سفید، مکان اصابت بمب را به او گزارش میدهد.
اما مشکل اینجا بود که مثل وقتی که نمک غذا را زیاد میکنند و شور می شود، بعثیها دُزِ فسفر در بمبها و گلوله توپهایشان را زیاد میکردند. با این ترفند، هم گرای نیروهای ما را میگرفتند و هم با شدت بیشتری به رزمندگانمان آسیب میزدند. در واقع، از بمبی که برای گرفتن گرا بود، برای کشتار استفاده میکردند. وقتی بمب و گلوله توپ فسفری منفجر میشد، فقط کافی بود بچهها نفس بکشند. گاز فسفر وارد بدنشان میشد و همینکه با رطوبت ریه ترکیب میشد، ریه را میسوزاند... همین حالا شما اگر کپسول محتوی فسفر را در ظرف آب بیندازید، حتی اگر ظرف فلزی باشد، آن را ذوب میکند!»
صحبت از ماسک و لباس و تجهیزات شیمیایی در سالهای اول جنگ ایران و عراق، بیشتر به یک شوخی میمانَد. من اما میپرسم و حاج اکبر در جواب میگوید: «کسی فکرش را نمیکرد عراق بخواهد در شروع جنگ از بمب شیمیایی استفاده کند. اصلاً تصور این حد از نامردی را نداشتیم. به همین خاطر هم چیزی به اسم ماسک در تدارکات ما وجود نداشت. اما برخلاف انتظار ما، صدام دست به این نامردی زد و خیلیهایمان همان سالهای اول جنگ، شیمیایی شدیم.»
خدایا به حق پهلوی راست، پهلوی چپم را ببخش!
از عوارض تهماندههای فسفر در بدنش و حالوهوای یک جانباز شیمیایی که میپرسم، میگوید: «من خودم را لایق عنوان جانباز شیمیایی نمیدانم! عراق گازهای مختلفی مثل خردل و گاز اعصاب علیه نیروهای ما استفاده کرد، گازهایی که کبد را از کار میانداخت و تاولهای بدی در بدن ایجاد میکرد. من هیچکدام از اینها را نداشتم و فقط همان عوارض ریوی را دارم...» تا میآید بقیه جملهاش را بگوید، سرفهای شیطنت میکند و بیهوا خودش را میان کلمات جا میکند. حاج اکبر اما کم نمیآورد و لبخندبرلب میگوید: «فسفر، هنوز هم ریههای ما را میسوزاند اما این، سوختن خوب و شیرینی است. هر وقت سرفهام میگیرد، میگویم خدا را شکر، الحمدلله که نَفَسمهایم را در راه خوبی صرف کردم. و دعا میکنم خدا کمک کند تا وقتی نَفَس دارم، در راه خودش و خدمت به مردم باشم.» و بعد انگار خاطره جالبی از پستوی ذهنش سر برآورده باشد، میخندد و در ادامه میگوید: «یکی از همرزمانم در نوجوانی با فردی دعوایش شدهبود و در آن نزاع، چاقو به پهلوی چپش خوردهبود. جبهه که آمد، ترکش به پهلوی راستش خورد. چند وقت قبل برایم تعریف میکرد: "هر وقت سرما میخورم یا اتفاقی میافتد که پهلوی چپم درد و سوزش پیدا میکند، میگویم: استغفرالله، خدایا ببخش. اما وقتی پهلوی راستم درد میگیرد، میگویم: خدایا شکرت." و بعد، به شوخی ادامه میداد: "همیشه میگویم: خدایا به حق پهلوی راست، پهلوی چپم را ببخش..."
کرونا، جنگ جهانی چهارم است
«عوارض شیمیایی به جای خود، صدام یک یادگاری کوچولو هم در دست چپم به جا گذاشتهبود. اینطور بود که ناچار، اسلحه را زمین گذاشتم و دوربین به دست گرفتم و مدتی در واحد تبلیغات جبهه مشغول شدم. بعد از آن هم چون گهگاه ناراحتی ریهام حاد میشد، آمدم و در پایگاههای بسیج در بخش جمعآوری و سازماندهی کمکهای مردمی شروع به فعالیت کردم. یکی از مهمترین پایگاههای ما، مسجد "مَلِک" بازار بود که آنجا زیر نظر بزرگانی مثل مرحوم حاج "عباس بزاز"، کمکهای مردمی جمعآوری و بستهبندی میشد و کامیون کامیون به جبهه فرستاده میشد.»
میپرسم: این روزها که بسیج عمومی مردم برای تأمین ملزومات بهداشتی مثل ماسک و مواد ضدعفونیکننده را میبینید، خاطرات آن روزهای جنگ برایتان زنده نمیشود؟ علیاکبر آتشی به نشانه تأیید سر تکان میدهد و میگوید: «جنگ، جنگ است. ما الان و در مبارزه با ویروس کرونا هم در حال جنگ هستیم. حتی از من بپرسید، میگویم این جنگ از جنگ تحمیلی 8 ساله هم سختتر است. چون آن موقع میدانستیم یک خط مقدمی داریم که در مرزهایمان با دشمن است و کیلومترها از شهرهایمان فاصله دارد. آن جنگ از شهر و مردم دور بود و فقط اواخر جنگ بود که با بمبارانهای هوایی، عراق جنگ را به شهرها کشاند. اما الان، با این ویروس عجیب، جنگ آمده پشت درِ خانههایمان. اگر خدای نکرده یک نفر به کرونا مبتلا شود، فقط خودش آسیب نمیبیند. خانوادهاش هم در خطر است. و بدتر اینکه اگر بیرون برود و حواسش نباشد و مراعات نکند، ممکن است خیلیها را آلوده و مبتلا کند. ببینید چقدر خطرناک است! آن موقع، گلوله و توپ و خمپاره، معلوم بود اما الان این ویروس، معلوم نیست کجاست و چطور مردم را گرفتار میکند؛ روی دستگیره در، روی دکمه آسانسور یا... انگار آن فسفر منطقه جنگی آمده داخل خانهها و سر سفرههایمان!»
حاج اکبر نفسی میگیرد و ادامه میدهد: «بعد از جنگ جهانی اول و دوم، جنگ تحمیلی 8 ساله ما، جنگ جهانی سوم بود، چون ما نهفقط با عراق بلکه با تمام دنیا که حامی صدام بودند، جنگیدیم. من میگویم این ماجرای کرونا، جنگ جهانی چهارم است که به نظر من از آن 3 تا هم بدتر است.»
امروز ستاد پشتیبانی خط مقدم، کارگاههای دوخت ماسک است
حالا دیگر وقت گفتن از جهاد امروز است، کار بزرگی که جانباز همیشه در صحنه داستان ما به خاطرش کار و زندگیاش را تعطیل کرده. بیشتر از 40 روز است که روز و شب حاج اکبر با دغدغه تأمین ماسک برای مردم گره خورده. از نقطه شروع این ماجرا میپرسم و میگوید: «بعد از پایان جنگ، از آنجا که استعداد خیاطی داشتم، وارد حوزه تولید لباسهای بچهگانه شدم و الحمدلله خدا هم به کارم برکت داد. از وقتی ویروس کرونا زندگی مردم را مختل کرد و بهدلیل طمعکاری یک عده سودجو، مردم در تهیه ماسک به دردسر افتادند، دیدم به کار جهادی نیاز داریم. همان موقع به فکر تولید ماسک افتادم.
همان روزهایی که 2 طاقه پارچه خریده و آماده شروع کار بودم، برادرزادههایم (فرزندان شهید حسینعلی آتشی) تماس گرفتند و گفتند: "عمو! میخواهیم برای رفع بلا، گوسفند قربانی کنیم." گفتم: قربانی هم خوب است اما الان مردم به ماسک نیاز دارند. بیایید این هزینه را صرف تولید ماسک کنیم و در اختیار مردم قرار دهیم. گفتند: "آخه، قربانی برای چنین شرایطی سفارش شده..." راضیشان کردم به قربانی کردن یک مرغ اکتفا کنند و هزینه موردنظرشان را بگذارند برای تولید ماسک. 2 نفر از دوستان قدیمی که اتفاقاً کار خیاطی را هم با هم و با یک چرخ شروع کردهبودیم و ماشاالله حالا صاحب کارخانه هستند و برای بیش از 100 خانم سرپرست خانوار ایجاد اشتغال کردهاند هم پای کار آمدند و حسابی از ما حمایت کردند.
خلاصه شروع به دوخت ماسک کردیم. من برش میزدم و فرزندان برادر دیگرم (حاج عباس) و چند نفر دیگر میدوختند و استریل و بستهبندی میکردند. بعد هم، ماسکهای دوختهشده را تحویل دوستان مسجدی و هیئتی و خیریهها میدادیم و آنها از طریق بسیج و مددکارانشان، ماسکها را بهصورت رایگان بین خانوادههای تحت پوشششان و حتی بین مردم کوچه و خیابان توزیع میکردند. این دوستان ماسکهای ما را حتی به روستاهای محروم هم رساندند.»
ماسک هم میشود نذر کرد؟
«هرکس هر طور میتوانست کمکمان میکرد. یکی از دوستان که شنیدهبود مشغول تولید ماسک هستیم، تماس گرفت و گفت: "برادرم مبتلا به کرونا شده. نذر کردم برای سلامتیاش میان مردم ماسک توزیع کنم. میتوانی 500 عدد ماسک برایم بدوزی؟" گفتم: آماده است. بیا ببر. وقتی آمد و ماسکها را تحویل گرفت، گفت: "چقدر باید تقدیم کنم؟" گفتم: هیچی. اینها هدیه است. برای بهرهبرداری اقتصادی که تولید ماسک راه نینداختهایم. همه اینها برای مردم است. هرچه اصرار کرد، حرف من همان بود. رفت و یکدفعه دیدم 2 میلیون تومان به حسابم واریز شد. تماس گرفت و گفت: "این مبلغ را هم صرف دوخت ماسک کن." خلاصه به لطف خدا و با حمایت دوستان، تا شب عید توانستیم 42 طاقه پارچه را برش بزنیم و بیش از 50 هزار عدد ماسک بدوزیم و بین مردم توزیع کنیم.»
حاج اکبر تا دلتان بخواهد، روایتهای قشنگ دارد از دریادلی مردم در این جهاد دوستداشتنی: «همکاری داریم به نام آقای "خدایی" که در حوزه دوخت لباس، کار برش لیزری انجام میدهد. او تا متوجه شد دارم ماسک میدوزم، گفت: "اگر بخواهی، میتوانم یک تغییری در دستگاهم بدهم و برایتان با لیزر ماسک برش بزنم." خلاصه او هم پای کار آمد و بیش از 20 هزار عدد ماسک برایمان برش زد. کارش که تمام شد، هرچه اصرار کردم، قبول نکرد در ازایش دستمزد بگیرد. میگفت: "مردم الان به این ماسکها نیاز دارند. من برای این کار، پول نمیخواهم." عاقبت بهزور بهاندازه مبلغ آب و برقی که موقع انجام کار هزینه کردهبود، پول قبول کرد، آن هم وقتی گفتم تبرک است چون از پول خیّران است.»
نمک این آش خوشمزه، خدمت خالصانه 2 خواهر سرپرست خانوار بود
اصل ماجرا اما انگار هنوز باقی مانده. جانباز خوشصحبت قصه ما، کمی گلویش را تر میکند و در ادامه از آنچه در این چهل و چند روز بیش از همه او را تحتتاثیر قرار داده، اینطور میگوید: «این کار جهادی دوخت ماسک، مثل پختن آش نذری بود که یکی رشتهاش را میآورد، دیگری نخود و لوبیایش و... اما باید بگویم نمک این آش را دو خواهر سرپرست خانوار آوردند. این خانمها که پدرشان فوت کرده و از مادرشان نگهداری میکنند، همکار ما در تولید لباس هستند و سفارشهای ما را آماده میکنند. وقتی به آنها گفتم: کارهایی که در دست داشتید را بگذارید کنار و بیایید در دوختن ماسک به ما کمک کنید. در عوض دو برابر به شما حقوق میدهم، انگار بهشان برخوردهباشد، گفتند: "درباره ما چطور فکر کردید؟ ما چه فرقی با شما داریم؟ حتماً میآییم و کار میکنیم برای مردم. پول هم نمیخواهیم..." واقعاً هم تا روز 29 اسفند پای کار ماندند و در دوخت ماسک کمکمان کردند. کمکهای همه دوستان در این کار، بسیار ارزشمند است اما به نظرم نمک این کار، مال این دو خواهر است که با وجود نیازشان به دستمزد این کار، خالصانه آمدند و وقت گذاشتند و بیچشمداشت کمک کردند. میدانید که، بهترین غذا هم اگر نمک نداشتهباشد، بیمزه است. گرچه آنها دستمزد قبول نکردند اما من با اصرار زیاد، هدیهای تقدیمشان کردم.»
لبخند از روی صورت حاج اکبر هنوز پاک نشده چون میخواهد مهمانمان کند به یک روایت شیرین دیگر: «دختر خانم یکی از دوستانم، محصل سال یازدهم است. این روزها که مدرسهاش تعطیل است و بهصورت مجازی درسهایش را میخواند، به خواست خودش در کنار درسخواندن، داوطلبانه کار بستهبندی ماسکهای ما را هم انجام میدهد. خلاصه او هم از این طریق در این جهاد سهیم شده است.»
به سهم خودم، قیمت ماسک را پایین آوردم
«خبر کار ما دهانبهدهان در بازار پخش شد و باعث شد یک عده کاسب سراغم بیایند. آمدهبودند ماسکها را بخرند و ببرند بیرون با قیمتهای بالا به مردم بفروشند. خب، ماسکهای ما پارچهای و باکیفیت بود و رویش چاپ هم زدهبودیم. فهمیدم نیتشان کاسبی از شرایط سخت این روزهاست. گفتم: ماسکهای ما، فروشی نیست. ما اینها را برای مردم میدوزیم که بهعنوان هدیه به آنها بدهیم.»
کاسب سرد و گرم چشیده داستان ما اما سره را از ناسره خوب تشخیص میدهد: «اما همه مثل هم نیستند. یکی از مشتریان همیشگیمان هم سراغ ماسک آمد. قبلاً هم از دیگران خریدهبود. گفتم: چند میخری و چند میفروشی؟ گفت: "6 تومان میخرم و 8 تومان میفروشم." از ناراحتی، سرم داغ شد. گفتم: میتوانی با 20 درصد سود بفروشی؟ گفت: "یعنی 6 تومان خریدم را 7200 بفروشم؟" گفتم: نه. مثلاً 5 تومان بخری و نهایتاً 6 تومان بفروشی. گفت: "اگر به این قیمت پیدا کنم، بله." گفتم: اگر 4 تومان بخری، چطور؟ حاضری 5 تومان بفروشی؟ گفت: "اینکه نور علی نور است." گفتم: من حاضرم هر ماسک را 2500 تومان به تو بدهم، به این شرط که به مردم 3 تومان بفروشی. خوشحال شد و استقبال کرد. چون آدم درستی بود و در این میان فقط به فکر سود خودش نبود.»
13 هزار ماسک، حاصل جهاد تکنفری جانباز شیمیایی
«دوخت ماسکها را شروع کردهبودیم که دو نفر از دوستان تولیدکننده که با پدر یکیشان همدوره بودیم هم آمدند وسط میدان. هدفمان یکی بود اما کارمان متفاوت. ما پارچهها را دستی برش میزدیم و بعد، میرفت در 7،8خانه و خانمها کار دوختش را انجام میدادند اما آنها کار را بهصورت مکانیزه شروع کردند. البته 10 هزار ماسک اول را ما برایشان برش زدیم اما بعد، خوشبختانه دوستان سپاه ایده آنها را پسندیدند و حمایتشان کردند. اینطور بود که یک کارگاه خوب و استاندارد و بهداشتی با دستگاههای مخصوص در شهرک صنعتی نصیرآباد برای تولید ماسک راهاندازی کردند. حالا بیش از 80 نفر دارند بهصورت شبانهروزی در آنجا کار میکنند و به لطف خدا روزانه بین 15 تا 20 هزار عدد ماسک تولید میکنند. یک تفاوت دیگر هم این است که ما ماسک پارچهای قابل شستوشو (معروف به ماسک ورزشی) تولید میکردیم اما این دوستان در کارگاهشان دارند ماسکهای یکبار مصرف بیمارستانی تولید میکنند. تولیدات این کارگاه هم بهصورت رایگان در اختیار خیریهها و مساجد قرار میگیرد و علاوهبر این، اگر سازمان یا تشکلی هم قصد خرید ماسک داشتهباشد و هماهنگیهای لازم را انجام دهد، این دوستان با قیمت بسیار کمتر از بازار، ماسکها را به آنها میفروشند.»
حالا آن حرکت پرشتاب جهادی و گروهی که خیاط جانباز سرای حاج حیدر راه انداختهبود و به دوخت بیش از 50هزار عدد ماسک منتهی شد، به حرکت آرام و پیوستهای تبدیل شده که اغلب اوقات، تنها پرچمدارش، خود اوست: «کار خوب و تمیز دوستان در آن کارگاه را که دیدم، از پایان اسفند پارسال، برنامه تولید ماسک را به آنجا منتقل کردیم و آنها تمام عید را هم با تمام قوا تولید کردند. اما این باعث نشد من بیکار بنشینم. من هم تمام عید سر کار بودم و بهتنهایی در تولیدیام، دوخت ماسک را ادامه دادم و هنوز هم مشغولم. حتی سیزدهبهدر و نیمه شعبان را هم کار کردم. آخه من بعد از ساعت 6 و 7 صبح که دخترم را به بیمارستان میرسانم، شروع به کار میکنم. مثل بعضی جوانان امروزی نیستم که بگیرم بخوابم. در دوره بعد از عید، روزانه 500 تا 600 عدد ماسک دوختهام که سر جمع چیزی بیش از 13 هزار عدد میشود. البته به لطف صدام، دست چپم یک ایراد فنی دارد وگرنه مطمئن باشید روزانه 2، 3 هزار عدد ماسک را میدوختم.»
مرگ بر آمریکا میگویم اما حاضرم برای مردم آمریکا ماسک بدوزم!
«در تمام این روزها، دعای ما این بوده که خدا این بلا را از سر تمام مردم دنیا دور کند. ما برای همه مردم دنیا بیقرار هستیم. فرقی ندارد هموطنان خودمان گرفتار ویروس کرونا شدهباشند یا مردم اروپا یا حتی آمریکا. سازمان ملل از فرهنگ ما الگو گرفته و سردرش نوشته: "بنیآدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند". بنابراین مردم ایران همیشه برای همه مردم دنیا آرزوی سلامتی و زندگی خوب داشته و دارند.»
جانباز سرافراز دفاع مقدس مکثی میکند و با همان لحن خودمانی و شیرین، گریزی میزند به یک بحث عمیق دائمی و ادامه میدهد: «همیشه گفتهایم ما با ملتهای دنیا، دوست هستیم. ما حتی با مردم آمریکا هم هیچ مشکلی نداریم. شاید بعضیها بگویند پس چرا میگویید مرگ بر آمریکا؟ در جوابشان میگویم: خطاب مرگ بر آمریکا، به مردم این کشور نیست. مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر ظالمان و مستکبرانی که مردم بیگناه را میکشند و در دنیا جنگ راه میاندازند. یعنی مرگ بر دولتهای تحریمکننده ایران که باعث شدهاند مردم ایران حتی به لحاظ دارو و درمان در مضیقه قرار بگیرند و در همین مبارزه با کرونا با مشکلات زیادی مواجه شوند. اتفاقاً الان بهترین زمان برای معنا کردن شعار مرگ بر آمریکاست. خود من حاضرم 10 هزار عدد ماسک بدوزم و برای مردم آمریکا که گرفتار تبعات ویروس کرونا شدهاند، بفرستم.»
از خدا خواستهام عاقبت فرزندانم ختم به شهادت شود
نوبتی هم که باشد، نوبت نقل روایت از نسل جدید جهادگران است؛ جوانانی که نشان دادهاند جانشینان خلفی برای پدران و پیشکسوتهایشان هستند. از خدمتگزاری این روزهای دختر حاج اکبر بهعنوان عضوی از خانواده سرفراز کادر درمانی که میپرسم، طفره میرود. میگویم: شنیدهایم از همان ابتدای شیوع کرونا، به دختر خانمتان گفتهاید حتی فکر ترک بیمارستان را هم به ذهنش راه ندهد... انگار وادار به پاسخ شدهباشد، میگوید: «الحمدلله بچههای من، خودشان مشتاق خدمت هستند.» میگویم: اما حتماً داشتن الگویی مثل شما که 40 سال است در لباس رزمنده و جهادگر همچنان مشغول خدمت هستید، در انتخاب مسیرشان مؤثر بوده... چشمهایش را تنگ میکند و همراه با نفس بلندی میگوید: «همیشه برای همه جوانان، آرزوی عاقبتبخیری کردهام. دعایم برای 4 فرزند خودم هم همیشه این است که عاقبتشان شهادت باشد. آخه من آن خندههای آخر روی چهره رفقای شهیدم را دیدهام...
جنگ و جهاد، هر روز به شکلی است و امروز توفیق و فرصت نصیب نیروهای حوزه بهداشت و درمان شده که در خط مقدم به مردم خدمت کنند و هدیههای خداوندی را درو کنند. درحالیکه بعضیها در کنج خانههایشان قایم شدهاند، بعضیها شانه خالی کردهاند و بعضیها از ترس جان خود و خانوادههایشان وسط میدان نمیآیند، این کادر درمانی هستند که مثل رزمندههای دوران دفاع مقدس در خط مقدم دفاع از جان مردم ایستادهاند. خب، خدا به دختر من هم لیاقت داده که امروز در این راه به مردمش خدمت کند. هرچه هم در این راه برایش پیش بیاید، نعمت است و برایش شاکر هستیم. از خدا میخواهم هم دخترم و هم تمام کادر درمانی و همه کسانی که داوطلبانه به این جریان خدمتگزاری ملحق شدهاند، از این میدان و از این امتحان سربلند بیرون بیایند.»
تا میپرسم نظر همسرتان درباره حضور دخترتان در بیمارستان و آزمایشگاه در این روزهای حساس چیست؟، گل از گل حاج اکبر میشکفد و با لحن قدرشناسانهای میگوید: «من در این زندگی هرچه دارم - از دنیا و آخرت – از حاج خانم دارم. دختر بزرگ من در سال 65 به دنیا آمد، وقتی که من علاوهبر جراحت شیمیایی، گرفتار عوارض موجگرفتگی در جبهه هم بودم. از آن موقع تا همین امروز، تمام مسئولیتهای زندگی بر عهده همسرم بوده و اگر فرزندانم، خوب و صالح و تحصیلکرده هستند، همهاش حاصل زحمات ایشان است. حاج خانم همانطور که آن موقع با من و جهادم همراهی میکرد، امروز هم همراه و مشوق دخترم است. البته زحماتش هم چند برابر شده؛ از شستوشو و ضدعفونیکردن هر روزه لباسها و وسایل دخترم گرفته تا پخت و پزهای دوپینگی! برای تقویت بچهها. این وسط، من دیگر به حاشیه رفتهام و کنار بچهها اگر فرصتی شد، به من هم توجه میکند (با خنده). شوخی کردم. بالاخره آنها، رزمندههای جدید هستند و باید هوایشان را داشت. انشاءالله خدا عاقبتشان را ختم به شهادت کند و به ما هم کمک کند تا هستیم، خدمتگزار باشیم.»
انتهای پیام/ ص