تازه ترین مطالب

تاریخ : 11. خرداد 1393 - 18:50   |   کد مطلب: 13579
می خواهم یک داستان واقعی از سالهای پیش بگویم دختر بچه ای بود به نام نگار، دخترکی که همه هم سن و سالهای او به مدرسه می رفتند.

دخترک قصه ما عاشق درس و مدرسه بود ولی به دلیل وضع مالی پدرش به آرزوی خود دست نمی یافت.

او همیشه در خیال خود ازخود یک خانم دکتر می ساخت که مردم فقیر را معالجه می کند و از آنها پول نمی گیرد.

دخترک هر روز کنار درختی که سر راه مدرسه قرارداشت می نشست و رفت و آمد بچه ها را به مدرسه تماشا می کرد.

از قضا فرشته ای مهربان چند وقتی نگار را زیر نظر داشت و کنجکاو بود که چرا دختری به سن وسال او به مدرسه نمی رود و زیر سایه درخت می نشیند.

یک روز فرشته مهربان از دخترک پرسید: دخترم چرا به مدرسه نمی آیی و زیر درخت کاج به بچه ها نگاه می کنی ؟

دخترک با دلسردی گفت: پدرم توان مالی پرداخت هزینه های مدرسه ام را ندارد.

فرشته مهربان دفتر مشقی با خود آورد و در زیر همان درخت به دخترک درس یاد داد.

چند ماه گذشت. روزی فرشته مهربان پدر دخترک را راضی کرد تا دخترش را به مدرسه بفرستد.

دخترک با داشتن استعداد بالا توانست در عرض یک سال تا سوم ابتدایی را بخواند.

حالا آرزوی این نگار این است که دکتر بزرگی در آینده شود.

او الان برای دانش آموزان انشاء می خواند و فرشته مهربان که همیشه فرشته مهربان من خواهد ماند معلم من بود که من موفقیت خودم را به مدیون او هستم .

زهرا رجبی کلاس سوم راهنمایی از مدرسه زینب کبری

مجتمع شهید محرمعلی صالحی کبودراهنگ

 

 

دیدگاه شما

سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت