امروز(شنبه) هشتم صفر مصادف با سالروز وفات سلمان فارسی است. هنگامی که این صحابی رسول خدا(ص) یعنی در سال 35 هجری در بستر مرگ قرار گرفته بود، شخصی به عیادتش آمد و سلمان را در حال گریستن مشاهده کرد. آن شخص پرسید: چرا گریه می کنی؛ در صورتیکه پیامبر، هنگام وفات، از تو راضی بود؟
سلمان پاسخ داد: به خدا سوگند گریه ام از ترس مرگ یا طمع به دنیا نیست؛ بلکه به خاطر توصیه پیامبر(ص) خداست که می فرمود ˈباید نصیب هر یک از شما از دنیا، همچون ره توشه یک مسافر باشد.ˈ اینک من در حالی از دنیا می روم که این همه وسایل، پیرامون من است(در حالیکه در کنار سلمان فقط یک کاسه و آفتابه بود!)
** سلمان را از زبان خودش بشناسیم
در حدیثی طولانی، سلمان زندگی و تاریخچه حیات پیش از اسلام خود را اینگونه بیان کرده است:
در روستای جی اصفهان (برخی نیز آن را از روستاهای شیراز دانسته اند) دهقان زاده ای بودم که پدرم در زمین خود کشاورزی می کرد و به من علاقه زیادی داشت.
در آیین مجوس خیلی زحمت کشیدم، همیشه مواظب آتشی بودم که می افروختیم و نمی گذاشتم که خاموش شود. پدرم باغی داشت، روزی مرا به آنجا فرستاد. در راه به کلیسای مسیحیان رسیدیم. صدای نماز و نیایش آنها، مرا مجذوب ساخت.
برای کسب خبر بیشتر به درون صومعه رفتم. با دیدن مراسم نیایش آنان، با خود گفتم، این دین بهتر از آیین ما است. تا غروب همانجا ماندم و به باغ پدرم نرفتم تا اینکه کسی را بدنبال من فرستاد.
بدنبال این رغبت و علاقه، از مرکز دین آنان پرسیدم؛ گفتند در شام است.
چون پیش پدرم برگشتم مشاهدات خود و علاقه خویش را نسبت به معبد و آیین آنان ابراز کردم. پدرم با من در این باره بحث کرد و گفت وگوهایمان به مشاجره کشید تا اینکه مرا زندانی ساخت و بر پاهایم زنجیر بست.
به مسیحیان پیغام دادم که من دین آنان را برگزیده ام. هر گاه قافله ای از شام بر آنان وارد شود مرا باخبر سازند تا همراهشان به شام بروم و چنین کردم.
از بند پدر گریخته و همراه کاروان به شام رفتم و به حضور اسقف، که رییس کلیسا و عالم بزرگشان بود رفته، داستان خویش را برایش نقل کردم، پیش او بودم و به عبادت و درس می پرداختم.
پس از فوت آن اسقف که مردی دنیا دوست بود، جانشین وی را که به امور آخرت راغب تر و در دین کوشاتر بود، بیشتر دوست داشتم. محبت شدید من نسبت به او، دیری نپایید، زیرا مرگ او هم فرا رسید. قبل از فوتش از او راهنمایی خواستم و پرسیدم که پس از خود، مرا به خدمت چه کسی توصیه می کنی؟ و او مرا به مردی در موصل راهنمایی کرد.
پس از مدتی که در موصل بودم، با فوت او، برای آینده امور دین خود، سراغ عابدی در ˈنصیبینˈ رفتم و پس از وی هم، آهنگ سفر به ˈعموریهˈ - یکی از شهرهای روم - کردم و ضمن استفاده از محضر اسقف آنجا، برای امرار معاش خود چند گاو و گوسفند خریدم.
به آن شخص گفتم پس از خود، مرا به التزام و خدمت چه کسی سفارش می کنی؟ گفت من کسی را که مثل خودم باشد سراغ ندارم ولی تو در عصری زندگی می کنی که بعثت پیامبری بر اساس آیین حق ابراهیم(ع) نزدیک است. آن پیامبر به سرزمینی دارای نخلستان که بین دو بیابان سنگلاخ واقع شده هجرت می کند. اگر توانستی خود را به او برسان.
سپس گفت: از نشانه های آن پیامبر این است که صدقه نمی خورد، ولی هدیه قبول می کند و میان دو کتف او نشانه نبوت نقش بسته است، اگر او را ببینی حتما می شناسی.
روزی همراه قافله ای که از جزیرة العرب بود به سوی آن دیار روان شدم. آنها از روی ستم، مرا در وادی القری به یک یهودی فروختند. مدتی به خیال اینکه این محل پر درخت، همان سرزمین موعود است بسر بردم ولی آنجا نبود.
روزی یک یهودی مرا از آن مرد خرید و به همراه خود برد تا اینکه به شهر مدینه رسیدیم. در مدینه، در باغ خرمای آن شخص کار می کردم. مدتی گذشت و خداوند آن پیامبر را برانگیخت و بالاخره پس از سال هایی چند که از بعثت می گذشت به مدینه هجرت کرد و در قبا میان طایفه ˈبنی عمروبن عوفˈ فرود آمد.
از گفت وگوی مالک خود با یکی از عموزادگانش پی بردم که آن پیامبر که در جستجویش هستم هموست.
شبانه به صورت مخفی از خانه آن شخص بیرون آمده خود را به ˈقباˈ رساندم. خدمت پیامبر رسیدم. چند نفر هم در حضورش بودند.
گفتم: شما در اینجا غریب و مسافرید. من مقداری غذا همراه دارم که نذر کرده ام صدقه بدهم و چه کسی از شما سزاوارتر.
پیامبر به اصحاب خود فرمود بخورید به نام خدا، ولی خودش دست به غذا نزد. پیش خود گفتم این نخستین نشانه، که پیامبر صدقه نخورد. فردای آن روز، مجددا همراه با غذایی خدمتش رسیدم و از روی احترام، بعنوان هدیه تقدیمش کردم. به اصحابش فرمود بخورید به نام خدا و خودش نیز با آنان میل فرمود. گفتم این نشانه دوم که او هدیه را پذیرفت.
در جستجوی نشانه سوم بودم. پس از چند روز او را همراه اصحابش در قبرستان بقیع دیدم. دو عبا در بر داشت. یکی را پوشیده و یکی را به شانه انداخته بود. پشت سرش قرار گرفتم تا مهر نبوت را ببینم. همین که متوجه مقصود من شد عبا را از دوش خود برداشت و من آن علامت و مهر نبوت را، آنگونه که توصیفش را شنیده بودم دیدم. خود را روی پایش انداخته و بر آن بوسه زدم و گریه کردم.
از من ماجرا را پرسید و من داستان و سرگذشت خویش را برای آنحضرت بازگو کردم. از آن پس، مسلمان شدم ولی چون برده بودم از شرکت در جنگ بدر و احد محروم ماندم. به پیشنهاد پیامبر با صاحب و مالک خود مکاتبه (نوعی قرارداد میان برده و مالک است که او به تدریج در مقابل پرداخت قیمت خودش به مالک، آزاد می شود) نمودم و با یاری و کمک مسلمین و عنایت خداوند آزاد گردیدم و اینک به عنوان یک مسلمان آزاد، زندگی می کنم و در جنگ خندق و سایر جنگ ها شرکت کرده ام.
خدمتکار سلمان هنگام وفات این صحابی رسول خدا(ص) از او سووال می کند که چه کسی او را غسل می دهد و سلمان در پاسخ می گوید: آن کسی مرا غسل خواهد داد که پیامبر(ص) را غسل داد.
زاذان می پرسد: او در مدینه است و شما در مدائن. چگونه ممکن است شما را غسل دهد؟
سلمان گفت: همین که چانه ام را بستی، صدای پای او را می شنوی. مرا رسول الله(ص) از این مطلب، آگاه کرده است.
زاذان می گوید: همین که روح پاکش از این جهان رخت بربست و چانه اش را بستم و جلوی در آمدم، دیدم امیرالمومنین(ع) با قنبر پیاده شدند و از من سووال کرد که آیا سلمان وفات کرد و من گفتم آری.
آنگاه حضرت، روپوش از روی سلمان برداشت و فرمود: خوشا به حالت، ای اباعبدالله (کنیه سلمان) هنگامیکه حضور پیامبر رسیدی به او بگو که با من چه کردند!
حضرت علی(ع)، سلمان را آماده دفن کرد و پس از کفن، بر او با تکبیری بلند نماز خواند و آنگاه دو بیت شعری که گفته شد را به عنوان هدیه بزرگ خویش بر کفن سلمان نوشت: بدون ره توشه ای از حسنات و قلب سلیم، برخدای کریم وارد شدم و ... هنگامی که ورود، بر کریم باشد، برداشتن توشه راه، زشت ترین چیزهاست.ˈ
منبع: کتاب ˈسلمان و بلالˈ نوشته حجت الاسلام ˈجواد محدثیˈ
راسخون
دیدگاه شما