تاریخ : 18. مرداد 1400 - 12:04   |   کد مطلب: 35571
برگشت نگاهم کرد: به قول خودت، یک روزه آمده‌ای. بعد از اون همه تنهایی و چشم انتظاری و دعا برای سلامتت، اومده‌ای و غر می‌زنی که چرا شهید نشده‌ای! خوب، شهید می‌شدی. کی جلوت رو گرفته بود؟

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی کورنگ ، فتیم گلزار شهدا و زیر درختی نشستیم به خوردن. بعد از ناهار گفت: محسن‌ جان! گفتم: جان محسن! گفت: دوست داری بری پاسدار بشی؟ با تعجب نگاهش کردم. پاسدار؟ هیچ وقت به این شغل فکر نکرده بودم؛ اما آن لحظه بلافاصله گفتم: نه. خوشم نمی‌آد.

پرسید: چرا؟ مگه بده؟ حاج احمد هم یک پاسدار بود. خیلی‌های دیگر هم که تو دوستشان داری، پاسدار بودند. کمی فکر کردم و گفتم: نه اینکه از این شغل بدم بیاد؛ اما شغلی نیست که تو خوشت بیاد. اختیار آدم، دست خودش نیست. یک آدم نظامی، بیشتر از اینکه مال خودش و زنش باشد، مال سپاهه. تو که نمی‌خوای من شب‌ها پیشت نباشم؟ می‌خوای؟

گفت: این طوری هم که می‌گی، نیست. روزها می‌‌ری سر کار و عصرها برمی‌گردی پیشم. حالا شاید بعضی شب‌ها هم مأموریت باشی و نیایی خونه. عیبی نداره. در عوض، یه شغل دولتی داری و حقوقی ثابت. اون وقت می‌تونیم زودتر هم عروسی کنیم و بریم سر زندگی خودمون. 

لحظه‌ای فکر کردم و گفتم: بد هم نمی‌گی‌ها! این جوری، زودتر هم به آرزوم می‌رسم. چپ چپ نگاهم کرد و پرسید: منظورت چیه؟ منظورم را خوب فهمیده بود؛ اما نخواستم بگویم شاید راه رسیدن به شهادت هم از همین جا بگذرد.

گفتم: خوب، همین که گفتی. مگه آرزومون، عروسی گرفتن نیست؟ نفس بلندی کشید و لبخندی نشست روی صورتش. پس قبول می‌کنی؟ چقدر این لباس پاسداری رو دوست دارم!

غر می‌زنی که چرا شهید نشده‌ای!

دلم را توی خرابه‌های سوریه جا گذاشته بودم. محسن سابق نبودم. زهرا گیر داده بود به دست پوست پوست شده‌ام؛ و به شنوایی گوشم که مثل سابق نبودم و خوب نمی‌‌شنیدم. سر به سرش گذاشتم که بی‌‌خیال شود. نهایت، راستش را گفتم که گلوله توپی خورده بود به تانکمان و موجش گرفت و چند روزی در درمانگاه بستری بودم. بهش گفتم دعاهای تو برای شهید نشدن کارساز بود. معلوم می‌شود تو پیش خدا عزیزتر از من بودی. به حرف تو گوش کرد.

دفتری آورد و نشانم داد و گفت: بخون! این دفتر، پر از نامه‌هایی است که برای امام حسین (ع) نوشتم و خواستم مواظبت باشه که سالم برگردی. 

چند تا از نامه‌ها را سرسری خواندم و گفتم: ای نامرد! پس تو باعث شدی تا لب لب‌های شهادت برم و برگردم. 

خندید و گفت: خوب، ما اینیم دیگه!

گفتم: تا نرفته بودم، نمی‌دونستم میدان جنگ با داعش یعنی چی. نمی‌دونستم به شهادت رسیدن چقدر آسونه. شهادت در یک قدمی‌ام بود و گیرم نیومد. خوش به حال کمیل قربانی و حسن احمدی و اون چند نفری که لابد توی تشییع جنازه‌شون بودی و دیدی که چه عزتی پیدا کرده بودن پیش مردم. حیف... حیف...

چند آه بلند کشیدم. زهرا، بی‌کلامی حرف، راهش را کشید و رفت به طرف آشپزخانه. فهمیدم نمی‌بایست این حرف‌ها را می‌‌زدم. بلند شدم و کنارش ایستادم. دستم را گذاشتم روی شانه‌اش. اخم کرده بود. گفتم: من یک روزه رسیده‌ام پیشت. اخم نکن پس.

برگشت نگاهم کرد: به قول خودت، یک روزه آمده‌ای. بعد از اون همه تنهایی و چشم انتظاری و دعا برای سلامتت، اومده‌ای و غر می‌زنی که چرا شهید نشده‌ای! خوب، شهید می‌شدی. کی جلوت رو گرفته بود که حالا غرش رو سر من می‌زنی؟

گفتم: کدوم غر عزیز دلم؟ دارم از حسرت‌هام حرف می‌‌زنم. اگه دوست نداری بشنوی، باشه، دیگه چیزی نمی‌‌گم.

قول دادم دیگر حرفی از شهادت نزنم. سخت بود حرف نزدن و دم فرو خوردن؛ مخصوصاً وقتی می‌رفتیم سر مزار شهدا؛ به خصوص شهدای حرم؛ همان‌هایی که رفته بودند سوریه، کنار حرم بانو زینب (س) و از همانجا یک راست پریده بودند به کربلا و همنشین شهدای کربلا شده بودند؛ مثل کمیل؛ مثل حسن؛ مثل...

منبع: کتاب «صبح واقعه» نوشته ابراهیم حسن بیگی
این کتاب به زودی از سوی انتشارات «خط مقدم» وارد بازار نشر می‌شود.

انتهای پیام/ص

دیدگاه شما

سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت