تازه ترین مطالب

تاریخ : 7. مرداد 1391 - 16:09   |   کد مطلب: 271
مصاحبه با دختر شهید حاج ستار ابرهیمی
دختر شینا" متعلق به تک تک ایرانیان است
خانم معصومه ابراهیمی هژیر دختر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی است .او متولد روستای قایش از بخوش سردرود شهرستان رزن است. وی که فارغ التحصیل کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه بوعلی سینای همدان است هم اکنون در کسوت معلمی در آموزش و پرورش ناحیه یک همدان خدمت می کند. انتشار کتاب «دختر شینا» که خاطرات زندگی سردار شهید جاج ستار ابراهیمی از زبان همسر شهید می باشد بهانه ای شد تا چند دقیقه ای با ایشان به گفتگو بنشینیم.

اگر بخواهید آنگونه که دوست دارید کتاب دختر شینا را برای ما معرفی کنید چه می گویید؟

آن گونه که هست، معرفی می کنم. در یک جمله:" زبان گویای مادرم." و جملات بیشتر: کتابی جذاب، شیرین، دوست داشتنی و سرشار از زندگی که از دوران کودکی مادرم شروع می شود و به صورت خطی به اولین دیدار پدرم و مادرم می پردازد سپس خواستگاری، دوران نامزدی، ازدواج ، بچه دار شدن تا شهادت عمو و بعد از آن با شهادت پدرم خاطرات بسته می شوند. خاطراتی تلخ و شیرین از زندگی مشترک و عاطفی پدر و مادرم که لحظه لحظه ی آن عشق است و ایثار.

شینا اسم مادرتان بوده است؟

خیر. نام مادربزرگم. یعنی مادر مادرم است.

اسم اصلی ایشان هم همین بود؟

در روستا رسم بود که معمولا هر شخصی را با صفت یا اسم مستعاری صدا می زدند. مادربزرگ من نامش" بتول " بوده. به خاطر روی خندان، محبوبیت و کدبانویی " شیرین جان " نام گرفته بود که هنگامی که خواهرم در کودکی با زبان کودکانه به جای شیرین جان می گوید " شینا" ، همین اسم را دیگر نوه ها تکرار می کنند تا این که فراگیر می شود و باقی می ماند.

چگونه با نویسنده اثر آشنا شدید؟

خانم ضرابی زاده هم چون دیگر کسانی که برای مصاحبه و یا تهیه ی خبر به منزل ما مراجعه می کردند، به منزل مادرم آمدند اما با این تفاوت که دیدگاه، روش کار، روحیه ی لطیف و صمیمیت شان سبب جلب اعتماد مادرم و استمرار در مصاحبه ی ایشان شد. هنگامی که وقت مصاحبه تعیین می شد، به خانه ی مادرم نمی رفتم تا مبادا سر و صدای بچه هایم در کار ضبط مصاحبه مشکل ایجاد کند، بنابراین اولین دیدار من با خانم ضرابی زاده زمانی بود که برای عیادت مادرم آمده بودند.

آیا ایشان اثار دیگری هم دارند؟

بله. کتاب دختر شینا هفتمین کتاب ایشان است. کتاب ها: آدم برفی- مرغ شل- گنجشک سبز و آبی- آن روز سه شنبه بود- بابای نه سالگی- سیب آرزو.

تولید آثار فرهنگی با موضوع زندگی شهدا همچون انتشار کتاب شینا را چقدر در اشاعه فرهنگ ایثار و شهادت موثر میدانید؟

انتشار کتاب با موضوع دفاع مقدس و زندگی شهدا یکی از راه های اشاعه فرهنگ ایثار و شهادت است و قطعا تاثیر بسزایی بر روی اذهان نسل سومی دارد. همان طور که می دانید ما در دوره ی بلوغ فرهنگ ایثار و شهادت به سر می بریم. 30 سال پیش جنگ ما در جهت حفظ آب و خاک و شرف و استقلال ایران روی داد یعنی کودکی که زاده شد دوران کودکی اش طی شده و دوران بلوغ دوران حساسی است که باید همه ی مسئولین به این امر واقف باشند که جنگ باید از لحاظ فکری، عقیدتی و اجتماعی خوب تغذیه شود تا بتوانیم جوانی برومند به نسل چهارمی ها تحویل دهیم. باید آگاه باشیم و یا سعی کنیم آگاه شویم که چاپ این نوع کتاب ها و قلم ضرابی زاده ها می تواند ما را جهت به این هدف سوق دهد. باید سعی کنیم بن مایه ی این فرهنگ را غنی کنیم.

استقبال از این کتاب تا کنون چگونه بوده است؟

استقبال بی نظیری از این کتاب هست. آقای غفاری فروشنده فروشگاه سوره مهر اذعان داشت که در طی دو ماهی که کتاب به دست آن ها رسیده 600 جلد فروش داشته و این در همدان و برای یک کتاب، تحسین برانگیز است. از طرفی سومین کتاب پرفروش 4 ماه اخیر سوره مهر در سطح کشور است.

آیا به واکنش های مردم نسبت به این کتاب دقت کرده اید؟

صد در صد. کتاب متعلق به من یا خانواده ی ما نیست. کتاب " دختر شینا" متعلق به تک تک ایرانیان است و برای شخص من و یا حتی سرکار خانم ضرابی زاده مهم هست که بدانیم مخاطبان بعد از خوانش این کتاب چه تاثیری پذیرفتند، چگونه آن را توصیف می کنند و چه احساسی نسبت به پدر و مادرم پیدا کرده اند. آیا توانسته این کتاب به رسالت خود عمل کند؟! آیا توانسته نقش عشق و ایثار و فداکاری را برای مردم روشن کند؟! خوشبختانه تا به امروز این گونه بوده است و هر کسی که کتاب دختر شینا را مطالعه می کند، می گوید که ساعت ها برای مادرم اشک ریختند؛ او را جزئی از وجود خود دانسته اند و به معنای واقعی عشق و ایثار و فداکاری پی برده اند.

دوست دارید چه کسانی، بیش از همه این کتاب را بخوانند؟دانشجویان؟ مردم زادگاهتان؟ جوانان؟ ... چرا؟

نوجوانان، جوانان، زوج های جوان، دانشجویان، اساتید دانشگاه ها، مردم زادگاهم، آدم های کم سواد و همه ی مردم ایران. چون این خاطرات جزئی از زندگی ما هستند. برای گروه خاصی تعریف نشدند. کتاب محتوایی همه فهم و فراگیر دارد و برای هر قشری حرفی برای گفتن دارد. از نوجوانی که در حال تحصیل است تا زوج های جوانی که به تازگی زندگی مشترک خود را شروع کردند. برای اساتیدی که گاهی کسب علم و به روز بودن، فاصله بین آن ها و شهدا می اندازد تا دانشجویانی که می گویند من و امثال من با سهمیه به دانشگاه می رویم! و مردم عزیز و شهیدپرور روستای قایش و شهرستان رزن که حاج ستار و همسرش را دیدند و می شناسند و با خواندن کتاب " دختر شینا" می توانند خاطرات شان را مرور کنند.

از کدام قسمت «دختر شینا» بیش از همه لذت بردید ؟

از بند بند کتاب. حتی لحظه ی شهادت پدرم!

اگر ممکن است چند خط از آن را برایمان بخوانید.

" پایان هفته‌ی بعد صمد برگشت. گفت: «آمده‌ام یکی دو هفته‌ای پیش تو و بچه‌ها بمانم.»

شب اول، نیمه‌های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی ‌هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده‌اش و دارد چیز می‌نویسد.

گفتم: «صمد تو اینجایی؟!»

هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن.

گفتم: «این وقت شب اینجا چه‌کار می‌کنی؟!»

گفت: «بیا بنشین کارت دارم.»

نشستم روبه‌رویش. سنگر سرد بود. گفتم: «اینجا که سرد است.»

گفت: «عیبی ندارد. کار واجب دارم.»

بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت‌نامه‌ام را نوشته‌ام. لای قرآن است.»

ناراحت شدم. با اوقات‌تلخی گفتم: «نصف‌شبی سر و صدا راه انداخته‌ای، مرا از خواب بیدار کرده‌ای که این حرف‌ها را بزنی؟! حال و حوصله داری‌ها.»

گفت: «گوش کن. اذیت نکن قدم.»

گفتم: «حرف خیر بزن.»

خندید و گفت: «به خدا خیر است. از این خیرتر نمی‌شود!»

قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمانِ زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته‌ام. نمی‌خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه‌ها. وصیت کرده‌ام همین جا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه‌ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید.»

بغض کردم و گفتم: «خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم.»

... بلند شدم و با لج گفتم: «من خوابم می‌آید. شب به خیر، حاج صمد آقا.»

سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندان‌هایم به هم می‌خورد. از طرفی حرف‌های صمد نگرانم کرده بود.

فردا صبح، صمد زودتر از همه‌ی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه‌شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف‌های شام را می‌شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه‌پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می‌آمد.

ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: «بچه‌ها! ناهارتان را بخورید. کمی ‌استراحت کنید. عصر با بابا می‌رویم بازار.»

بچه‌ها شادی کردند. داشتیم ناهار می‌خوردیم که در زدند. بچه‌ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی‌دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته.

گفت: «آمده‌ام با هم برویم منطقه. می‌خواهم بگردم دنبال ستار.»

صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگویم. تنها جنازه‌ی پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن‌طرف آب. خیلی‌ها هستند. منتظریم ان‌شاءالله عملیاتی بشود، برویم آن‌طرف اروند و بچه‌ها را بیاوریم.»

پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرف‌ها سرم نمی‌شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه‌ام کجاست؟! اگر نمی‌آیی، بگو تنها بروم.»

صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: «پدر جان! با آمدنت ستار نمی‌آید این‌طرف. اگر فکر می‌کنی با آمدنت چیزی عوض می شود یاعلی، بلند شو همین الان برویم؛ اما من می‌دانم آمدنت بی‌فایده است. فقط خسته می‌شوی.»

پدرش ناراحت شد. گفت: «بی‌خود بهانه نیاور من می‌خواهم بروم. اگر نمی‌آیی، بگو. با شمس‌الله بروم.»

صمد نشست و با حوصله‌ی تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه‌ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس‌الله جبهه است.

پدرش گفت: «تنها می‌روم.»

صمد گفت: «می‌دانم دلتنگی. باشد. اگر این‌طور راضی و خوشحال می‌شوی، من حرفی ندارم. فردا صبح می‌رویم منطقه.»

پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه‌ی آقا شمس‌الله، گفت: «می‌روم به بچه‌هایش سری بزنم.»

بچه‌ها که دیدند صمد آن‌ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه‌سرشان گذاشت. کمی ‌با آن‌ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه‌ای ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. یک‌دفعه متوجه‌ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه‌ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.»

گفتم: «حالا راستی‌راستی می‌خواهی بروی؟!»

گفت: «زود برمی‌گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ‌دیده است. او را می‌برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می‌دهم و زود برمی‌گردم.»

به خنده گفتم: «بله، زود برمی‌گردی!»

خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی‌گردم. مرخصی گرفته‌ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان. قدر این لحظه‌ها را بدان.» (ضرابی زاده، 1390: 225-228)

به نظر خودتان مهمترین بخش وصیتنامه پدر شهیدتان کدام قسمت آن است؟

باور بفرمایید اگر بخواهید با تامل وصیت نامه ی پدرم را بخوانید نمی توانید حتی یک کلمه از آن را حذف کنید. هر کلمه از آن دنیایی حرف با شما دارد. انتخاب واقعا سخت است. توصیه می کنم همه ی وصیت نامه را مدنظر داشته باشید .

در پایان اگر سخنی دارید بفرمایید.

بعد از شهادت پدرم همه ی امیدمان مادرم بود. بعد از مادرم، تنها آرزوی پنج فرزند حاج ستار دیدار چهره نورانی حضرت آقا امام خامنه ای است.

 

دیدگاه شما

سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت