یوسف سیفی؛
جنگ جهانی دوم همواره به عنوان محملی برای ورود به دنیایی متفاوت از گذشته، مورد توجه پژوهشگران بوده است. دورانی که با قتل عام وسیع در ژاپن و آلمان متولد شد و پس از فروپاشی شوروی به نقطه ی بلوغ خود رسید. شاخص مهم این عصر جدید، ظهور ایالات متحده ی آمریکا به عنوان یک قدرت بزرگ جهانی است. قدرتی که یکی از پایه های نظام نوین را در طول دوران رشد خود، خلق کرده و در جهان بدون کمونیسم در رأس سلسله مراتب قدرت قرار گرفت.
این سیر رو به رشد در 1991م. به بلندترین نقطه ی خود رسید و دنیایی را به مردم جهان نوید داد که به قرن آمریکایی مشهور است. آمریکا در طول سال های قبل و بعد از این رخداد، در حوزه های مختلف سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، موفق شد مرزهای کره خاکی را یکی پس از دیگری به تسخیر خود درآورد و روز به روز حوزه ی منافع خود را در جهان گسترش دهد. ایالات متحده در حالی به سده ی 21 میلادی وارد می شد که تقریباً در همه ی جهان به عنوان راهبر جامعه ی بشری، به رسمیت شناخته می شود. این قاعده ی کلی البته استثنائاتی هم داشت.
درست در همان روزهای کشاکش میان شرق و غرب، در حالی که حدود 10 سال به نابودی مارکسیسم – کمونیسم زمان باقی بود، عمیق ترین فریاد مخالف با جهان آمریکایی از خاورمیانه شنیده شد. ایران در حالی که می رفت تا به یک قدرت در یکی از مهم ترین مناطق عالم تبدیل شود، ناگهان مسیر خود را تغییر داد و سرآغاز تحولی شد که بعدها و در دورانی که قرن آمریکایی آغاز شده بود، آرزوهای نظام سرمایه داری را با آینده ای مبهم مواجه کرد. نگرش جدید و متفاوت به جهان و نفی رهبری آمریکا حتی با وجود اتحاد جماهیر شوروی و مقابله با آنچه قرار بود هویت جهان یک پارچه را رقم بزند، در ایران پا به عرصه ی وجود گذاشت.
انقلاب اسلامی در 1979م. با تولد دوباره ی دین در عرصه ی اجتماعی بشر، یک چشم انداز جدید برای جهان نوین ترسیم کرد. چشم اندازی که در آغاز دوران پساکمونسم مهم ترین رقیب جهان گیری نظام لیبرال – سرمایه داری محسوب می شود. این انقلاب، اسلام گرایی بین المللی را به عنوان یک وجود واقعی به جهان شناساند و الهام بخش نگرش های جدید در نظام بین الملل شد.
فضای به وجود آمده در خاورمیانه، این منطقه را به محور استراتژی کلان آمریکا در آغاز قرن 21 بدل کرد و در این دوران این منطقه بهترین چارچوب جغرافیایی برای درک چگونگی حضور بین المللی آمریکا محسوب می شود. چارچوبی که می تواند تاکتیک های دستیابی به امنیت مطلق را برای این کشور، توضیح دهد. آمریکا در راستای حصول به منافع خود در این منطقه از آغاز سال 2001م.، سلسله اقدام هایی را آغاز کرده است، که دو جنگ عراق و افغانستان از جمله ی آن ها به حساب می آیند. این اقدام ها در سال های ابتدایی قرن جدید، در چارچوب طرحی رخ داده است که به خاورمیانه ی بزرگ معروف است.
طرحی که اگرچه محتوای آن هیچ گاه به روشنی در سیاست های اعلامی ایالات متحده توضیح داده نشد، اما بنا به اظهارنظرهای غیررسمی با سیاست های تجزیه طلبانه همراه است. رویکردی که در سیاست خارجی آمریکا مسبوق به سابقه است و یکی از راهکارهای مهم در راستای تضعیف اسلام گرایی در منطقه محسوب می شود. حال اینکه تجزیه طلبی تا چه حد در دستور کار مقام های آمریکایی قرار داشته و چرا در برهه ی کنونی حائز اهمیت تلقی می شود، سؤال هایی هستند که این مقاله در پی پاسخ به آن هاست. برای ورود به بحث اصلی لازم است تا در ابتدا تصویری کلی از استراتژی کلان آمریکا در خاورمیانه و شمال آفریقا ترسیم شود.
استراتژی کلان ایالات متحده ی آمریکا در خاورمیانه و شمال آفریقا
تغییر فضای بین المللی به دنبال اضمحلال جغرافیای سیاسی و فرهنگی کمونیسم در 1991م.، زمینه ساز ضرورت بازنگری در سیاست آمریکا در منطقه ی خاورمیانه و شمال آفریقا محسوب می شود. تحولی که به معنای یک پارچگی سیاسی و اقتصادی اروپا در شکل وسیع آن و الحاق تمام و کمال این جغرافیا در سیستم اقتصاد جهانی و سیستم ارزشی لیبرالیسم است. از میان رفتن دغدغه های آمریکا در این منطقه که بن مایه ی سیاست خارجی آن بعد از پایان جنگ جهانی دوم بود، به عنوان آغاز تحول در نگرش این کشور به خاورمیانه و شمال آفریقا، در نظر گرفته می شود. [1]
اما با این وجود و علی رغم ترسیم «استراتژی کلان امنیت مطلق» تحول در رویکرد خاورمیانه ای کاخ سفید، تا یک دهه بعد به تأخیر افتاد. [2] وجود گرایش های اسلام گرایانه در منطقه ی خاورمیانه که مبتنی بر تئوری برخورد تمدن هاست - تهدید اصلی برای لیبرال سرمایه داری آمریکا تلقی می شود- از جمله مهم ترین دلایلی محسوب می شود که باعث تداوم سیاست ثبات در این منطقه در دهه ی 90 شده است. سیاستی که اسلام گرایی را جایگزین کمونیسم در استراتژی کلان آمریکا کرده و هدف اصلی خود را از میان بردن آن می داند. [3]
بر این اساس اهدافی مانند حفظ ثبات کشورهای منطقه، پیشبرد فرآیند صلح خاورمیانه و تضمین جریان نفت منطقه، در کنار مقابله با جنبش های بنیادگرای اسلامی، همچنان راهبردهای اصلی آمریکا را در طول دهه ی 90 تشکیل داده اند.
وجود گرایش های اسلام گرایانه در منطقه ی خاورمیانه که مبتنی بر تئوری برخورد تمدن هاست از جمله مهم ترین دلایلی محسوب می شود که باعث تداوم سیاست ثبات در این منطقه در دهه ی 90 شده است. سیاستی که اسلام گرایی را جایگزین کمونیسم در استراتژی کلان آمریکا کرده و هدف اصلی خود را از میان بردن آن می داند.
دکترین جرج دبلیو بوش؛
8 ماه پس از به قدرت رسیدن «جرج بوش»، یک حادثه ی بدیع در تاریخ جهان رخ داد، تا جانشین شوروی در سیاست خارجی آمریکا برای همگان مشخص شود. فروریختن برج های دو قلو در 11 سپتامبر 2001م. چونان بازنمایی شد تا نشان دهد که پدیده ی به روز شده ای همچون تروریسم بین الملل، می تواند به اندازه ی یک ابر قدرت معارض برای آمریکا و متحدانش خطرناک باشد و به همان اندازه نیز کار ویژه ی یک ابر قدرت را در طرح ریزی سیاست خارجی و استراتژی کلان ایفا کند.
در واقع «حادثه ی 11 سپتامبر دگر نوین ایدئولوژیک را برای آمریکا تعیین کرد» و بر این اساس تیم بوش دموکراتیزه کردن خاورمیانه از بیرون و بسط ارزش های لیبرال دموکراسی و لیبرال سرمایه داری از درون را راهبرد کلان خود برای مبارزه ی ریشه ای با تروریسم قرار دادند. از این رو هویت رهبری جبهه ی ضدتروریسم برای آمریکا، پیامد رخداد 11 سپتامبر است که حتی از سوی بازیگران قدرتمند نظام بین الملل نیز مورد قبول واقع شده است. [4]
استراتژی کلان امنیت مطلق با شروع قرن جدید، بیش از هر نقطه ی دیگری در جهان، عطف به منطقه ی خاورمیانه و رویکرد کلان مبارزه با تروریسم در این منطقه است. تصمیم سازان آمریکایی، مقابله ی همه جانبه با آنچه بنیادگرایی اسلامی می خواندند را محور حضور خود در این منطقه قرار دادند. حمله ی آمریکا به افغانستان و عراق در سال های 2001 و 2003م. و به دنبال آن ادامه ی حضور نظامی در این دو کشور، بیانگر اهمیت قدرت سخت در استراتژی کلان آمریکا برای دستیابی به اهداف خود در خاورمیانه است.
اهمیتی که در دور دوم ریاست جمهوری بوش «از سوی سیاست مداران و جامعه ی آمریکا مورد سؤال قرار گرفت»[5] و منجر به تجدید نظر در رویکردهایی همچون یک جانبه گرایی و جنگ پیش دستانه شد و سپس روی کار آمدن «باراک اوباما»، سیاست هایی متفاوت را رقم زد.
دکترین باراک اوباما:
به قدرت رسیدن اوباما در سال 2008م. تحول ایجاد شده در راهبرد کلان ایالات متحده را نسبت به دوران یک جانبه گرایی و غلبه ی توانمندی های نظامی، به وضوح نشان می دهد. تلاش برای تلطیف چهره ی ایالات متحده در میان مسلمانان که در ایام مبارزه های انتخاباتی به کسب اکثریت آرا از سوی وی کمک شایانی کرده بود، در ادامه و پس از به قدرت رسیدن، ضمن مواجهه با چالش های مختلف، ادامه یافت. رویکردی که در چارچوب استراتژی کلان «بین المللی گرایی لیبرال» خودنمایی می کند.
این راهبرد از یک سو حاوی وجوه سلبی نسبت به دوران پیش از خود است و از سوی دیگر پاسخی به ضرورت های دوران جدید در نظم بین المللی محسوب می شود. دکترین امنیت ملی آمریکا، براساس این راهبرد جدید و در چارچوب رویکردهای دولت باراک اوباما، حول محورهایی همچون «دوری از یک جانبه گرایی، دوری از جنگ پیشگیرانه، دوری از اتکا به دخالت نیروهای نظامی، چندجانبه گرایی، تأکید بر اقتصاد و تأکید بر ظرفیت سازی های منطقه ای» شکل گرفته است.
در دکترین اوباما، رویارویی با تهدیدهایی مانند اسلام گرایی همچنان در دستور کار قرار دارد اما ناکارآمدی به وجود آمده در استراتژی های جنگ پیش دستانه و یک جانبه گرایی دوران بوش، ضرورت بازنگری راهبردی در منطقه را برای کاخ سفید باعث شده است. بدیهی است در این دوران نه تنها منافع آمریکا در منطقه محدود نشده بلکه به واسطه ی تعهد دولت مبنی بر حفظ دستاورد های دوران بوش توسعه نیز یافته است. بنابراین ایالات متحده در طول 12 سال گذشته با یک رقیب جدّی در منطقه ی خاورمیانه و شمال آفریقا مواجه بوده که همان اسلام گرایی و اسلام خواهی در این منطقه است. اما در دوره های مختلف با اتخاذ رویکردهای گوناگون برای مقابله با آن تلاش کرده است.
ایالات متحده در عرصه ی عمل
آمریکا از ابتدای قرن حاضر حضوری فعال در منطقه ی خاورمیانه و شمال آفریقا داشته و منافع خود را با توسل به روش های گوناگون پیگیری کرده است. این حضور پر حجم و پر هزینه اگر چه در برخی از موارد با موفقیت هایی همراه بوده است، اما از نگاه صاحب نظران و با توجه به تداوم تهدیدها، استراتژی کلان آمریکا موفقیت آمیز تلقی نمی شود.
افغانستان و عراق
جرج دبلیو بوش در دور اول ریاست جمهوری خود آغازگر دو جنگ مهم در منطقه ی خاورمیانه بوده است. دو جنگی که برای مقابله با آنچه تروریسم و سلاح های کشتار جمعی خوانده شده، صورت گرفته است. «جیمز کارت» معتقد است استراتژی آمریکا در این دوران مبتنی بر سه مؤلفه ی جنگ پیش دستانه، یک جانبه گرایی و دموکراسی سازی بوده است. راهبردی که نه تنها نتوانسته به اهداف خود دست یابد بلکه هزینه های مقابله با تهدیدها را نیز افزایش داده است.
به گفته ی وی «در همین دوران بود که کره شمالی به عنوان یک تهدید هسته ای موفق شد به آزمایش های خود ادامه دهد و ایران علاوه بر انرژی هسته ای، به حمایت از تروریسم (حزب الله و جنبش های فلسطینی) بپردازد و این به میزان زیادی به جنگ فزاینده ای مربوط می شود که در عراق وجود داشته است. در حالی که صدام حسین نه دارای بمب هسته ای بوده و نه رابطه ی مستحکمی با شبکه ی بین المللی تروریسم داشته است... و به این ترتیب بعد از 3 سال این استراتژی، یک استراتژی مرده به حساب می آید.» [6]
حزب الله و حماس
حزب الله لبنان و حماس در فلسطین، دو جنبش اسلامی در منطقه هستند که به عنوان محور مقاومت در برابر اسراییل از آن ها یاد می شود. این دو گروه با وجود پایگاه اجتماعی وسیع و حضور رسمی سیاسی در کشورهای خود، از سوی ایالات متحده به عنوان گروه های تروریستی شناخته شده اند و از جمله موانع سازش میان رژیم صهیونیستی و اعراب به شمار می روند. اسراییل طی دو جنگ سرنوشت ساز در دهه ی گذشته تلاش کرده است تا این دو جنبش را نابود کند. جنگ 33 روزه برضد حزب الله لبنان و جنگ 22 روزه برضد حماس در باریکه ی غزه. این دو جنگ به ویژه جنگ 33 روزه با پسوند نیابتی در رسانه های مختلف مطرح شدند که نشان از نقش جدی آمریکا در بروز آن ها دارد.
«کاندولیزا رایس» تألمات جنگ 33 روزه را، درد زایمان تولد خاورمیانه ای جدید عنوان کرده بود. (امیری، 1389) اما این نبردهای خونین که هزینه های قابل توجهی نیز با خود به همراه داشت، نه تنها نابودی محور مقاومت را باعث نشد بلکه مواضع این جنبش ها را نیز به طور چشم گیری تقویت کرد. سعدالله زارعی در مقاله ی خود نشان داده است که جنگ برضد حزب الله چگونه موضع این جنبش را در لبنان و منطقه تقویت کرده و باعث شده است تا نقش شیعیان در ساختار سیاسی لبنان توسعه یابد. [7]
برنامه ی هسته ای ایران
مواضع ایالات متحده در قبال برنامه ی هسته ای ایران که یکی از مهم ترین دغدغه های آمریکا در منطقه به شمار می رود، مواضعی متغیر بوده است. آمریکایی ها در این خصوص تا جایی که ممکن بوده از قابلیت های خود برای متوقف کردن فعالیت های صلح آمیز هسته ای در ایران استفاده کرده اند. واشنگتن از ابتدا نسبت به مذاکرات ایران و اروپا در این باره موضع منفی داشته و نسبت به اثر بخش بودن آن ابراز تردید کرده است. این کشور همچنین از برقراری تحریم های اقتصادی برضد ایران حمایت جدّی کرده و نهایت ظرفیت های خود را برای این منظور به کار گرفته است.
آمریکایی ها اگر چه در نهایت به روند مذاکرات میان ایران و اروپا وارد شدند اما همچنان از دست یابی به اهداف خود که توقف برنامه ی هسته ای تهران است، بازمانده اند. آمریکا همچنین در خصوص ایران سال هاست که پس از پیروزی انقلاب اسلامی در چارچوب سیاست تغییر رژیم عمل کرده است. سیاستی که نه تنها به اهداف خود نرسیده است، بلکه پایگاه اجتماعی ایران در منطقه را نیز تقویت کرده است. [8]
بیداری اسلامی
ایالات متحده بنا بر سیاست سنتی حفظ ثبات در منطقه ی خاورمیانه و شمال آفریقا با اکثر نظام های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای منطقه ارتباط داشته است. [9] این کشور حتی پس از فروپاشی شوروی برای مقابله با جنبش های اسلام گرا، پیشبرد روند سازش در خصوص فلسطین و همچنین تضمین جریان انرژی در منطقه، روابط خود را با نظام های سیاسی حاکم ادامه داده است. تمامی کشورهای عربی حاشیه ی خلیج فارس، پس از حمله ی عراق به کویت، با آمریکا قراردادهای امنیتی و نظامی منعقد کرده اند. ایالات متحده سالانه کمک های قابل توجهی را به کشورهای مصر و یمن اعطا کرده است.
این کشور همچنین طی سال های اخیر و پس از عادی سازی روابط با حکومت قذافی در لیبی، ارتباط اقتصادی قابل توجهی با طرابلس برقرار کرد. اما با وجود تمام تلاش های ایالات متحده مبنی بر حفظ ثبات منطقه، بروز بیداری اسلامی از اواخر سال 2010م. نشان می دهد که پیگیری سیاست های گذشته، کارآمدی خود را از دست داده است. در خیزش های مردمی منطقه با وجود تلاش های دولت اوباما به ویژه در حوزه ی نرم افزاری، سهم قدرت گروه های اسلام گرا افزایش یافته و روندهای دموکراتیک که در سیاست های اعلامی مورد حمایت واشنگتن بوده است، در کشورهای مصر و تونس به پیروزی احزاب اسلامی منجر شده است.
بیداری اسلامی همچنین روند سازش در سرزمین های اشغالی فلسطین را نیز با ابهام مواجه کرده است. موفق نبودن آمریکا در برهه های گوناگون در منطقه در قبال گسترش اسلام گرایی، به طور طبیعی باید تصمیم سازان این کشور را به سمت اتخاذ راهکارهای جدید هدایت کند.
سیاست هایی که هم بتوانند منافع بلند مدت آمریکا را در منطقه تضمین کنند و هم به لحاظ هزینه هایی که تولید می کنند، توجیه پذیر باشند. از جمله ی این سیاست ها، طرح تجزیه ی کشورهای منطقه است. طرحی که در مورد سودان با موفقیت به اجرا درآمده است و به ویژه در راستای مقابله با بیداری اسلامی در منطقه مورد توجه کارشناسان قرار گرفته است./پایان
دیدگاه شما