پیغام خطا

  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).

تازه ترین مطالب

تاریخ : 7. آبان 1394 - 9:45   |   کد مطلب: 20459
حاج رضا مهاجرانی (بلبل شرق تهران) سال‌های آخر عمر، دست‌به‌عصا و آرام به گوشه‌اي خزيده بود و خسته و شكسته، چشم‌به‌راه كسي بود كه زنگ خانه‌اش را بفشارد يا گوشي تلفن را بردارد و به او زنگي بزند. مي‌گفت: «شب‌های محرّم اگر كسي در خانه باشد، مرا به جايي خواهد برد و اگر نباشد بايد تنها بنشینم و رادیو گوش بدهم.»

به گزارش کورنگ به نقل از مشرق ـ زنگ تلفن به دومي نمي‌رسید كه گوشي را برمي‌داشت. مهم نبود کی باشد. هركه بود، شماره خانه بلبلي را گرفته بود كه از 11 سال پيش در كنج قفس تنهایی، روزگار مي‌گذراند و هر روز به شنيدن صداي خود از دستگاه ضبط صوت، دل خوش كرده بود.

روزگاري بود پيرمرد! براي شنيدن صدايت در فلان مجلس روضه، سرودست مي‌شكستيم و حالا، پس از چندسال خانه‌نشینی، راهی دیار ابدی شدی. یادش بخیر! اميد داشتی به اين‌كه روزي دوباره روي پاها بايستي، اشعار صابر و باباطاهر را با لهجه مخصوص همداني بخواني و يك منبر تمام عيار تحويل بدهي. مي‌گفتي: «دعا كنيد دوباره راه بروم.» البته که 74 سالگي براي احياي زندگي عاشقانه يك ذاكر اهل بيت (ع) دير نبود و تو سرشار از اميد بودي؛ سرشار از آرزوهاي منطقي. انگار قرار بود روزي از آن بستر ملال‌آور برمي‌خيزيدی، عصاها را كنار مي‌گذاشتی و مي‌نشستي پشت فرمان؛ به نيت آن‌كه خودت را به هیئت تابعين آل‌ محمد (ص) برساني و همه را به شنيدن روضه جانسوز «وداع»، همان كه پدرت هم دوست مي‌داشت، مهمان كني. حیف که نشد!

یكي از شب‌هاي هفته دوم ماه مبارك رمضان 10 سال قبل، وقتي حاج رضا مهاجراني را با ويلچر، پشت ميكروفون بردند، به همكارانش در مسجد حاج ابوالفتح گفت، 60 سال است كه نوكري مي‌كند. لابد او مي‌خواست شكوه ظريفي را مطرح كند و بگويد كه بعد از اين همه سال، چنين تقديري براي او روا نيست، اما وقتي يك شب بعد، او را در خانه‌اش در شرق تهران ملاقات كردم، با تبسمي بر لب، سعي مي‌كرد بر قله افتخارات گذشته‌ بايستد و چيزي از رنجش خاطرش نگويد؛ چه اميدها داشت؛ امید به این‌که روزي آن عصاي گوشه اتاق را به كناري بيندازد، تخت چوبي را فراموش كند و روي پاهاي خودش سري به حياط دلباز خانه‌اي بزند.

پیرغلامی که شب عاشورا بیمارستان را به هم ریخت +تصاویر و فیلم

عکس‌ها از سعید کیایی

فرزند پرافتخار ميرزاحسين

شناسنامه رضا مهاجراني مي‌گفت كه او 83 را شيرين دارد، اما خودش و فرزند ارشدش مي‌گفتند كه شناسنامه‌اش دو سال بزرگ‌تر است. حتما براي اين‌كه دو سال زودتر به سربازي برود و سروسامان بگيرد. عدد عمر، چه اهمیتی داشت؟ مهم، اميدي بود كه مهاجراني به زندگي آينده‌اش داشت و گمان مي‌كرد كه روزي خواهد برخاست و دوباره پشت رول آن بنز قدیمی خواهد نشست. مهم اين بود كه مداح سرشناس سيدالشهداء (ع) حافظه خوبي داشت كه مي‌توانست او را در يادآوري كودكي‌هايش ياري كند: «هشت ساله بودم كه در همدان، وقتي پدرم به مجالس اهل بيت (ع) مي‌رفت، جلوي پايش فانوس مي‌گرفتم. او با اسب رفت و آمد مي‌كرد و شب‌ها به دليل تاريكي هوا، پياده به روضه‌هايش مي‌رفت. بنابراين، وقتي هر دو پياده بوديم، من فانوس‌گير راه پدر بودم و در مجالس او، بعد از اينكه به كربلا گريز مي‌زد، با اشاره‌ خودش، چند خط مي‌خواندم. در واقع، مداحي را با خود او آموختم.»

آقا ميرزاحسين مهاجراني، از شاگردان آخوند ملاعلي معصومی همداني و از مداحان سرشناس ابتداي سده 13 همدان است. فرزند سوم او درباره اوج شهرت پدر مي‌گفت: «او در ايام محرم، پنج مجلس در روستاها و دهات اطراف همدان قبول مي‌كرد. اول از همه، «حيدره»اي‌ها برايش به همدان اسب مي‌فرستادند تا به روستايشان برود. از آنجا با اسب سواري «جورقاني‌ها» به آنجا مي‌رفت و بعد از اينكه مجلس آنها را اداره كرد، اسبي از «ده پياز» مي‌آوردند و او را به آنجا مي‌بردند. بعدش، يك روستاي ديگر بود و از آنجا به «حصار» مي‌رسيد. حصار هم كه نزديك همدان بود و از آنجا به خانه برمي‌گشت. پدرم، مرحوم ميرزاحسين با آيت‌الله حسين نوري همداني، از مراجع تقليد امروزي هم‌درس بود و در همدان اسم و رسمي داشت.»

برف سختي در همدان باريده بود. ميرزا، برف را از بام پايين ريخت و سرماي سختي خورد. وقتي به بستر افتاد، زبانش بند آمد سه روز بيشتر دوام نياورد. «به برادرم علي گفتم: انگار آقاجان خوابش برده. ديگر سكسكه نمي‌كند. جلو رفتيم. ميرزا مرده بود.»

 

به راه پدر

«خوابش را ديدم. گفت: دلم مي‌خواد مثل خودم مداح بشي. من هم گفتم،‌ يا علي!»

«ميراث پدر خواهي، علم پدر آموز» اين تك بيت را خواند و رفت سر اصل مطلب: «پدرم مرا خيلي دوست داشت. حتي يك بار وقتي كودك خردسالي بودم، حصبه گرفتم و نزديك بود از دست بروم. پزشكان همدان در آن سال‌ها مرا جواب كردند و كسي اميدي به من نداشت، اما پدرم خيلي تقلا كرد كه زنده بمانم. استاد اكبر سلماني، آرايشگر محله بود كه حجامت و بادكش هم مي‌كرد. از پدرم اجازه گرفت كه به عنوان آخرين راه، او هم تلاش‌هايي بكند. آمد و پشت مرا بادكش كرد. هربار كه اين كار را مي‌كرد، احساس سبكي به من دست مي‌داد تا اينكه مرض از بدنم بيرون رفت. پدر، براي سلامتي من خيلي زحمت كشيده بود و خواست او براي من مهم بود. محجوب همداني و صغير اصفهاني، دو شاعر نامدار هم از دوستان او بودند كه بعد از پدر از شعر آنها استفاده‌هاي زيادي كردم و عاقبت، آنچه ميرزا مي‌خواست محقق شد.»

رضا مهاجراني، آنچه را ميراث پدر مي‌خواند از او گرفته و روي منابر ذكر ائمه اطهار (س) اجرا مي‌كرد: «ميرزا تركي مي‌خواند و من حيفم مي‌آيد از اشعار آذري در منبر استفاده نكنم.»

 

پیرغلامی که شب عاشورا بیمارستان را به هم ریخت +تصاویر و فیلم

حاج رضا مهاجرانی روی بستری که 11 سال اسیرش کرد. ضبط صوت تنها همدم او بود

اولين لباس مداحي

پدر، دار دنيا را بدرود گفته بود و ديگر آن مداح خوش صدا، سواركار بزرگ و مرد پرهيبت همداني در ميان مردم شهرش نبود. عباس، برادر بزرگ‌تر حاج رضا، تصميم به مهاجرت گرفت. 15 يا 16 ساله بود كه همراه با او به تهران آمد و شهرش را با تمام خاطرات تلخ و شيرين ترك كرد. پدر او را به مداحي خوانده بود و در تهران، مداحان نامداري مانند مرحوم حاج اكبر مظلوم، مرحوم حاج اكبر محبي، مرحوم مرشد قاسم، مرحوم حاج آقا كمال حسيني و ... صاحب كسوت بودند. مهاجراني، هرچند شاگردي مستقيم هيچ‌يك از اين استادان را نكرد، اما از هريك، گوشه‌اي آموخت و پس از فوت پدر، لباس مداحي به تن كرد: «اولين لباس مداحي‌ام را دوزندگي شمس در خيابان ناصرخسرو دوخت و از آن به بعد، همشهريانم مرا به هیئت‌هايشان دعوت كردند. هیئت سقاهاي همدان، اولين جايي بود كه خواندم. مرشد اسماعيل نوري همداني، رئيس سقاها هميشه به من نوجوان مي‌گفت كه كم بخوانم كه اگر خوب خوانده بودم، مردم تشنه خواندنم بشوند.»

رضا مهاجراني از آنجا به هيئت‌هاي ديگر هم معرفي شد. جوراب‌فروشان بازار تهران، جاي بعدي بود كه در ميانشان مداحي ‌كرد و باز هم در شهر كوچكي به نام تهران، به هیئت‌هاي ديگري مانند بني‌الزهرا (س) معرفي شد: «يادم هست اولين مجلس باشكوهي را كه اداره كردم در سراي گلشن شكن برپا شده بود. آنجا با مرحوم كافي و حاج اشرف مي‌خواندم و خيلي از مداحان سرشناس امروز تهران، پاي منبر من مي‌آمدند.»

آهن‌فروشان، تابعين آل محمد (ص)، اتاق‌سازان، علي‌اصغري‌ها و جامعه مداحان تهران، جلساتي بودند كه مهاجراني، يك پاي ثابتشان بود. مثلاً او پس از اين 50 سال، هنوز در هیئت تابعين مي‌خواند يا سقاها، هنوز او را براي گرداندن جلسات هفتگي‌ دعوت مي‌كنند.

 

چگونه «بلبل شرق تهران» شد؟

مداحان قدیمی تهران، شنيدني‌هاي بسياري درباره رضا مهاجراني دارند. يكي از اين ماجراها، بخشيدن لقب «بلبل شرق تهران» است كه هنوز از طرف مداحان قديمي نقل مي‌شود. قصه از این قرار است که در يكي از سال‌هاي دهه 40 بود. حاج علي آهي، مدير جامعه مداح تهران بود و مي‌خواست رقابتي بين مداحان جوان و تازه‌كار به وجود آورد. حاج رضا، حدود 26 سال داشت. وقتي مسابقه بين مداحان برگزار شد، مهاجراني توانست در اين رقابت اول بشود. در آن مجلس، آن‌قدر خوب خواند كه اولين بار، لقب «بلبل شرق تهران» را به او دادند. هنوز هم مداحان قدیمی، آن روز را به خاطر مي‌آورند.

خودش مي‌گفت: «مداحان از هر فرصتي براي گرفتن شعر استفاده مي‌كردند و چون نمي‌توانستند مرا در خانه پيدا كنند، فرصت را در خيابان و كوچه غنيمت مي‌شمردند. به ياد دارم شبي را كه باران سختي مي‌باريد. عبا را دور گردن پيچيده بودم و با دوچرخه به خانه مي‌رفتم. يك دفعه مداحي را ديدم كه به تركي مي‌گفت: «اَب اَب ور منه!» يعني آن شعر اَب اَب حضرت رقيه را به من بده. گفتم: آخر پدر بيامرز! الآن وقت شعر گرفتن است؟»

اما بلبل شرق، سال‌های آخر عمر، دست به عصا و آرام به گوشه‌اي خزيده بود و خسته و شكسته، چشم به راه كسي بود كه زنگ خانه‌اش را بفشارد يا گوشي تلفن را بردارد و به او زنگي بزند.

پیرغلامی که شب عاشورا بیمارستان را به هم ریخت +تصاویر و فیلم

هنر باباطاهرخواني

حاج رضا مهاجراني، شايد يكي از معدود مداحاني بود كه از اشعار استخوان‌دار قديمي استفاده مي‌كنند. بهره او از باباطاهر يا صابر همداني به اندازه‌اي است كه حتي جرأت ادعا به او داده است. روزهای آخر عمر هنوز ادعا داشت و می‌گفت: «مي‌توانم ادعا كنم كه كسي شعرهاي باباطاهر را با لهجه درست همداني نمي‌خواند. حتي عليرضا افتخاري كه از خوانندگان بزرگ و خوش‌صداي اين كشور است، لهجه مخصوص را ادا نمي‌كند. شعرهاي ديگر شعراي همدان را هم بايد با همين لهجه خواند. وقتي روز عاشوراي چند سال پيش، بروبچه‌هاي هیئت تابعين آل‌محمد در بيمارستاني در شهريار به ديدنم آمدند، اصرار كردند كه همانجا چند بيتي برايشان بخوانم. گفتم: اينجا بيمارستان است، اما انگار بيماران هم دلشان مي‌خواست روز عاشورايي، روضه بشنوند. پرستارها هم آمدند و در اتاق من جمع شدند. من هم اين شعر را با لهجه همداني خواندم:

دلم مي‌خواد كه پيغمبر ببينم

دمي با ساقي كوثر نشينم

بگيرم در بغل قبر رضا را

حسين را در صف محشر ببينم

تمام بيمارستان با همين دو بيتي به هم ريخت. آن روز و يك عاشوراي ديگر در بيمارستان، خيلي به من سخت گذشت. من هيچ وقت محرم را در بيمارستان نگذرانده بودم.»

پيرمرد، بي‌تاب روزهايي بود كه با دوچرخه تا «وصفنارد» ركاب مي‌زد تا در مجالس اين محله قديمي روضه بخواند. آخر عمری اما سه بيماري رماتيسم، آرتروز و پوكي استخوان‌ به جان او افتاده بود و قدرت تحرك را از او گرفته بود.

شوخ‌طبعي‌هاي يك روضه‌خوان

شوخ‌طبعي‌هاي رضا مهاجراني را همه به ياد مي‌آورند. او نه تنها خودش اهل مزاح بود، لحظه‌ها و خاطره‌هاي شيريني هم از همكارانش به ياد دارد. اين‌كه در سال‌هاي قبل از انقلاب، پليسي در ميدان ژاله، موتور مرشد نصرالله را توقيف مي‌كند. مرشد، نابينا بوده و راننده‌اش هرچه التماس مي‌كند، پليس گذشته نمي‌كند. مرشد به پليس ميدان مي‌گويد كه روضه‌خوان است و اينطوري از كار و زندگي‌اش مي‌ماند. او هم از سر شوخي به مرشد نصرالله‌ مي‌گويد: «همينجا روضه بخوان تا بگذارم بروي.»

او هم همان‌طور كه روي موتور نشسته بوده، شروع به خواندن روضه مي‌كند و موتور را از پليس مي‌گيرد. مهاجراني مي‌گفت: «مأموران راهنمايي و رانندگي، لجبازي خاصي با مداحان داشتند. ميدان شهدای تهران، جايي است كه موتور مداحان را نگه مي‌داشتند و اذيتشان مي‌كردند. يك بار هم يكي از اين مأموران راهنمايي، جلوي مرا گرفت و خيلي عصبي صحبت كرد. اول افطار بود و من بايد خودم را به يك روضه مي‌رساندم. به طعنه گفتم: «زليخا مُرد از اين حسرت كه يوسف گشت زنداني» مأمور راهنمايي، نفهميد چه مي‌گويم. گفت: يعني چي؟ گفتم: يعني ان‌شاءالله خودم مي‌آيم و برايت مي‌خوانم. او فكر كرد منظور من اين است كه به خانه‌شان مي‌روم؛ در حالي كه مي‌خواستم بگويم سر قبرت خواهم خواند. موتورم را داد و من به مجلسم رسيدم.»

پیرغلامی که شب عاشورا بیمارستان را به هم ریخت +تصاویر و فیلم

امیدوار بود روزی از روی این ویلچر بلند شود و روی پا راه برود، اما ....

طعم راه رفتن

پيرمرد را تنها مي‌گذاريم؛ با صدايي كه از ضبط صوت برمي‌خيزد و اوج افتخار و مباهات اوست؛ با عصايي كه به ديوار اتاق تكيه زده است و با تك گل سرخي كه نمي‌تواند بوي عطرش را به ريه بكشاند. پيرمرد، روي تخت تنهايي، انتظار روزي را مي‌كشید كه بيماري دست از سرش بردارد و اجازه بدهد كه به اختيار خودش، قدمي در ايوان خانه‌اش بزند. هر وقت زنگ می‌زد یا من به خانه‌شان می‌رفتم، می‌گفت: «برايم دعا كنيم تا بتوانم دوباره راه بروم.» مي‌گفت: «شب‌های ماه محرم اگر كسي در خانه باشد، مرا به جايي خواهد برد و اگر نباشد، بايد تنها بنشینم و رادیو گوش بدهم.»

شب شهادت مولا علی علیه‌السلام، مصادف با دومین شب قدر ماه مبارک رمضان امسال، حاج رضا مهاجرانی، مداح و قصیده‌خوان همدانی درگذشت و در قطعه مداحان اهل بیت علیهم‌السلام (روضه‌الحسین) در بهشت زهرای تهران آرام گرفت.

 

* توضیح ویدئوها: این تصاویر را دوم محرم 10 سال قبل در خانه حاج رضا مهاجرانی با یک دوربین عکاسی ثبت کردم.

 

* حميد محمدي محمدي

دیدگاه شما

سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت