پیغام خطا

  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).

تازه ترین مطالب

تاریخ : 24. بهمن 1394 - 19:48   |   کد مطلب: 21675
معصومه هراتی که در دوران پیروزی انقلاب دختری 16 ساله بود و امروز ما او را به عنوان خواهر شهید علیرضا هراتی و عروس خانواده شهید ابوالحسن ترانیان می‌شناسیم، از خاطرات دوران انقلاب در همدان می‎گوید.
از فراری دادن روحانی مسجد تا حساسیت شدید ساواک روی چادر مشکی

بهره‌مندی از خاطرات بانوان فعال در دوران انقلاب فرصتی است برای آشنایی با حال و هوای مبارزات مردمی به ویژه فعالیت‌های دختران و مادران در محلات، مدارس و مساجد و... و همراهی پرشور آنان در دوران دفاع مقدس؛ چراکه امروز سی و هشتمین سال پیروزی انقلاب را با تکیه بر همین خاطراتی که پشتوانه ارزشمند کشورمان است، جشن گرفتیم.

معصومه هراتی در دوران پیروزی انقلاب دختری 16 ساله بود و امروز ما او را به عنوان خواهر شهید علیرضا هراتی و عروس خانواده شهید ابوالحسن ترانیان می‌شناسیم و همچون بسیاری از مردم این دیار خاطرات ارزشمندی را از دوران انقلاب در سینه دارد که شنیدن آن در زمانی که سی و هشتمین سالگرد پیروزی انقلاب را جشن گرفته‌ایم؛ غرورآفرین است. همگی به شنیدن خاطرات این نوجوان انقلاب دعوتید.

* لطفا در ابتدا در خصوص خانواده‌ای که در آن بزرگ شدید و مبارزات برادر شهیدتان، توضیحاتی بفرمایید؟

من در سال 1341 در یک خانواده مذهبی متولد شدم پدر مرحومم شغل آزاد و مادر عزیزم (مرحومه سیده اشرف عرب ذاکری) خانه‌دار بودند که دارای 5 فرزند دو پسر و سه دختر بودند پدرم آن زمان در هیئت‌های عزاداری و جلسات قرآن و دعوت هیئت مذهبی به منزل حضور فعالی داشتند و همیشه ما را به نماز اول وقت سفارش می‌کردند، برادرانم نیز در جلسات قرآن در شب‌های جمعه و هیئت‌های مذهبی در سال‌های 55 به بعد حضور چشمگیری داشتند.

برادر بزرگترم برای گذراندن دوران سربازی به پادگان جلدیان اعزام شدند که با نزدیک شدن به انقلاب امام (ره) اعلام کردند سربازان سربازخانه‌ها را ترک کنند، ایشان با تعدادی از سربازان پادگان را ترک و در بین راه خرم‌آباد- همدان نظامیان دنبال این عزیزان بودند تا جایی که جلوی ژاندارمری همدان مردم وقتی این‌ها را ملبس به لباس سربازی می‌بینند که از سربازی فرار کرده‌اند بر روی دوش خود تا منزل آیت‌الله مدنی، آنها را الله‌اکبرگویان مشایعت می‌کنند که برادرم مجدد به دستور امام عزیز برای ادامه خدمت سربازی به کردستان اعزام و آنجا به درجه جانبازی نائل می‌شوند.

* از حضور خود به عنوان نوجوانی 15 ساله در مراسم تشییع آیت‎الله معصومی که نقطه عطفی در مبارزات مردم همدان شد، برای مخاطبان ما بگویید؟

پانزدهم تیر ماه 1357 آیت‎الله معصومی را به دلیل بیماری و مداوا به خارج از کشور منتقل کردند متاسفانه بعد از 14 روز ایشان فوت شدند و برای تشییع به همدان منتقل شدند؛ شب قبل از تشییع مراسمی در مسجد جامع همدان برگزار شد که آقای غفاری سخنرانی داشتند داخل خیابان نیروهای نظامی غیر‌ محسوس ایستاده بودند و برای یک لحظه صدای آقای غفاری بلند و بلند‌تر شد که با صحبت‌های بسیار کوبنده رژیم و درباریان را مورد حمله قرار دادند در این میان سریعاً تعداد زیادی از مردم از جمله من و مادرم از مسجد خارج شدیم و به خاطر اینکه آقای غفاری را از مسجد خارج کنند برق‌های مسجد را قطع کردند.

فردای آن روز تعداد زیادی از علما از شهرهای دیگر برای تشییع جنازه به همدان آمده بودند؛ همراه خانواده‌ام به سمت مسجد جامع رفتیم جمعیت کثیری دور میدان امام (ره) ایستاده بودند لحظه به لحظه بر جمعیت افزوده می‌شد که به یکباره شیشه چند بانک و چند مشروب‌فروشی شکسته شد.

با پای پیاده تا باغ بهشت رفتیم در آنجا نیز درگیری شدیدی صورت گرفت و مردم متفرق شدند؛ ما ساعاتی را به دلیل شلوغی و نبود ماشین در باغ بهشت ماندیم در موقع برگشت خیلی از کفش‌ها و چادرها و وسایل مردمی که برای تشییع جنازه آمده بودند بر روی زمین به جا مانده بود آن روز در همدان نقطه عطفی در مبارزات مردم همدان شد.

خاطرم هست که برای رحلت این بزرگوار در شهرهای دیگر مراسمی برگزار کردند روز به روز مردم آگاه‌تر و سخنرانی‌ها در مساجد بیشتر می‌شد.

* آیا امکان انجام فعالیت سیاسی برای شما به عنوان دختر دانش‌آموزی 15 ساله فراهم بود؟

در 15 سالگی برای ادامه تحصیل در دبیرستان پروین اعتصامی ثبت‌‌نام کرده بودم با شروع سال تحصیلی جدید از اوایل مهر 57 زمزمه‌هایی در تمام دبیرستان‌های پسرانه شنیده می‌شد ولی در این دبیرستان با توجه به اینکه اکثر دانش‎آموزان با شرط معدل و شرایط خاص ثبت‌نام شده بودند فعالیت زیادی نداشتند.

مدیر آن دبیرستان از آنجا رفت و الان در آمریکا زندگی می‌کند. ایشان به ما اجازه هیچ گونه فعالیتی نمی‌دادند تا اینکه خانم شامخی به عنوان مدیر جدید و خانم خدابنده‌لو به عنوان معاون انتخاب شدند.

روز 30 مهر 57 به نشانه اعتراض به بی‌حرمتی به یک دختر دانش‌آموز در دبیرستان پروین اعتصامی و سکوت دانش‌آموزان در آن دبیرستان دانش‌آموزان دبیرستان‌های پسرانه با شعار دادن جلوی درب دبیرستان پروین اعتصامی جمع شدند و با فشاری که به درب آوردند وارد حیاط دبیرستان شدند و شعار می‌دادند.

آن روز همراه با مدیر وقت؛ خانم شامخی و تعدادی از دوستان همراه تظاهر‌کنندگان وارد خیابان خواجه رشید شدیم با توجه به اینکه روز قبل هم توسط ساواک مسجد کرمان به آتش کشیده شده بود بر خشم جوانان افزوده شد و واقعاً باید گفت یکی از مهمترین عوامل موثر در پیروزی انقلاب جوانان و نوجوانان عزیز بودند که به هر گونه ایثارگری و فداکاری برای به رساندن پیام‌ امام (ره) به گوش مردم دست می‌زدند.

وارد میدان امام (ره) شدیم که تعداد تظاهر‌کنندگان بیشتر می‌شد و فریاد می‎زدند "مرگ بر این سلطنت پهلوی"، "مسجد کرمان را شاه به آتش کشید" و "مرگ بر شاه"؛ که به یکباره از بالای بام بانک ملی صدای تیر‌اندازی شروع شد تا انتهای خیابان شهدا همراه دوستانم دویدیم، ماشین آتش‌نشانی با آب جوش به دنبال ما بود تا منزل پیر‌‌زنی رفتیم و مدت سه ساعتی در آنجا بودیم تا آرامش برقرار شود.

در آن روز تمام مغازه‌داران و تمام خانه‌ها در خیابان شهدا همکاری لازم را با تظاهر‌کنندگان داشتند، تمام درب‌های منازل به روی آنها باز بود و اگر مجروحی هم بود در همان منزل مداوا می‌شد که مبادا به دست نیروهای امنیتی بیفتد.

آقایی به نام «باباقدرت» که مغازه نفت‌فروشی داشت در آن روز به شهادت رسید بعد از این واقعه 30 مهر، رفته رفته راهپیمایی و تظاهرات در شهرها خصوصاً شهرهای قم، مشهد و تبریز اوج گرفت تعدادی از عزیزان در این شهرها به شهادت رسیدند.

* فعالیت‌های انقلابی بانوان در محلات به چه شکل بود؟

در این مدت با توجه به اینکه منزل ما در خیابان باباطاهر پشت مسجد میرزاداوود واقع شده بود فعالیت چشمگیری همراه خانواده‌ام در آن مسجد داشتیم خصوصا اکثر شب‌ها روحانیونی که از قم برای سخنرانی دعوت می‌شدند.

در پایان سخنرانی شاهد خاموش شدن برق مسجد و فراری دادن روحانی از درب پشتی مسجد توسط نوجوانان بودیم. ناگفته نماند ساواک در آن موقع حساسیت شدیدی روی چادر مشکی خانم‌ها داشت ما معمولاً از چادر رنگی استفاده می‌کردیم دو شبی شد که ساواک بعد از تمام شدن سخنرانی در مسجد چندین خانم را تعقیب کرد که ما آنها را به منزل خود آوردیم و مادرم چندین چادر نماز و چادر رنگی به آنها داد تا بعد از آرامش در کوچه از منزل خارج شوند.

شب‌ها از ساعاتی که حکومت نظامی شروع می‌شد با همسایه‌ها قرار می‌گذاشتیم و بر روی بالکن منزل می‌رفتیم و خانوادگی شعار "مرگ بر شاه" و "الله اکبر" سر می‌دادیم که این وضع نیروهای نظامی را عصبانی می‌کرد و با باتوم محکم به درب حیاطمان می‌زدند.

در آن زمان نخست وزیر ازهاری گفته بود این صداهایی که شب‌ها بلند می‌شود نوار است! که ما نیز شب‌های بعدی با صدای بلند فریاد می‌زدیم "ازهاری بیچاره بازم میگی نواره نوار که پا نداره".

آن موقع خواهر بزرگم در پایگاه شهید نوژه زندگی می‌کرد و همسرش نظامی بود چند روزی به رفتن شاه از ایران باقی نمانده بود با تعدادی اعلامیه که زیر لباس‌هایم پنهان کرده بودم به میهمانی خواهرم رفتم آنجا باید میزبان برای بردن میهمانش حاضر می‌شد... خدا را شکر ما آن روز را بعد از چند بازرسی از درب ورودی پایگاه گذشتیم و به منزل رسیدیم. فردای آن روز بدون اینکه به کسی چیزی بگویم به بهانه خرید از فروشگاه همراه اعلامیه‌ها از منزل خارج شدم.

نزدیکی‌های نماز مغرب و عشا بود که به مسجد پایگاه رفتم حدوداً 15 خانم بیشتر آنجا نبودند، بعد از اتمام نماز اعلامیه‌ها را به آن‌ها دادم و بعد از کمی صحبت کردن با آنها از مسجد خارج شده و جلوی مسجد شروع به شعار دادن کردیم.

برای اولین بار شاید این اتفاق در پایگاه شاهرخی (نوژه) افتاد و با توجه به اینکه نزدیک به 26 دی ماه بود درگیری آنچنانی پیش نیامد، درست در روز رفتن شاه برای جشن از پایگاه خارج شدیم افرادی که در آنجا سکونت داشتند زیاد جدی نگرفتند ولی با توجه به نزدیکی کبودر‌اهنگ به آن منطقه وقتی از پشت سیم خاردارها می‌دیدند که تمام ماشین‌ها در حال جشن و پخش شیرینی در مسیر کبودراهنگ هستند به یقین رسیدند موجی از شادی ایران را فرا گرفت و کم کم برای ورود امام خمینی(ره) به ایران آماده می‌شدیم.

هنوز نظامیان باور نداشتند شاه برگشتنی نیست، شب 21 بهمن 57 بود که آیت‌الله مدنی که از شاگردان عزیز امام (ره) و پرچمدار انقلاب در همدان بودند، اعلام کردند تعدادی تانک از جاده کرمانشاه به سمت تهران در حرکت هستند به مردم همدان دستور دادند «فردا صبح بروید جلو تانک‌ها را بگیرید؛ حتی اگر لازم شد درگیر شوید».

اکثر مردم همدان فردا صبح روز 21 بهمن خصوصاً جوانان عزیز به سمت جاده کرمانشاه حرکت کردند در آنجا شخصی به‌نام ابوالحسن ترانیان به شهادت رسیدند که در بعدها عروس این خانواده شدم.

بعد از ساعاتی نیروهای نظامی اسلحه‌ها را تحویل مردم دادند و به آنها ملحق شدند در آن روز اسلحه‌های بسیاری در دست مردم بود و بلافاصله آیت‌الله مدنی دستور دادند هرکس سلاحی به منزل برده برگرداند در غیر این صورت از نظر شرعی حرام است.

همه سلاح‎ها در مدتی کوتاه به دفتر آیت‎الله مدنی برگشت تا روز پیروزی انقلاب روز به‌یادماندنی روز ورود امام عزیزمان به میهن اسلامی روزی که به قول آیت‎الله خامنه‎ای(مد ظله‎العالی) حکم عید غدیر را داشت و روزی که نعمت ولایت اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی برای ملت ایران بود؛ این روز واقعاً روزی بود که کلمه توحید در وحدت کلمه به وجود آمد.

* سال‎های پس از پیروزی انقلاب و در دوران دفاع مقدس چگونه گذشت؟

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی من سال اول دبیرستان بودم و فعالیت‌های من در دبیرستان و خارج از دبیرستان دوچندان شد تشکیل انجمن اسلامی هفته‌ای سه روز در روستاها و آموزش کلاس قرآن و آموزش نظامی و همکاری با سرکار خانم حدیدچی (دباغ) در جهت آموزش نظامی مدارس از جمله کارها بود.

با شروع جنگ تحمیلی در سال 59 با وجود فعالیتم در هلال احمر برای کمک‌رسانی به جبهه‌ها کمتر می‌توانستم در کلاس درس حاضر شوم تا اینکه در سال 1361 روز قدس استادیوم قدس همدان در موقع نماز‌ جمعه همراه مادرم بودم که به یک باره وسط استادیوم مورد بمباران دشمن قرار گرفت در آن‌ روز آیت‌الله نوری به خاطر اینکه نماز‌جمعه تعطیل نشود نماز را به مسجد جامع همدان منتقل کردند و حدوداً 80 نفر در آن روز به شهادت رسیدند؛ طوری که از تمام خانه‌ها توسط یک وانت بار برای بیمارستان‌ها برای مجروحان ملحفه، قیچی و هر آنچه لازم بود و آنچه مردم در خانه داشتند از هیچ کمکی دریغ نمی‌کردند حتی در باغ بهشت برای غسل دادن شهدای عزیز از هم پیشی می‌گرفتند؛ ملحفه و کفن بود که به غسالخانه می‌رسید...

آن زمان من 19 ساله بودم و سال چهارم دبیرستان که متأسفانه در آن سال نتوانستم در امتحانات خرداد و شهریور‌ماه شرکت کنم. به دلیل فعالیت‌های مستمر پشت جبهه در آبان‌ماه 61 با تعدادی از رزمندگان در امتحانات هلال احمر شرکت کرده و موفق به گرفتن دیپلم شدم؛ بعد از دیپلم بلافاصله وارد بنیاد شهید شدم و مدت یک و نیم سال در خدمت خانواده معظم شهدا برای سرکشی به آنها بودم، برگزاری جلسات فرهنگی و آموزش قرآن برای فرزندان شهدا و آموزش نظامی و اردوهای تفریحی از دیگر فعالیت‎ها بود تا در سال 1362 با فرزند شهید ترانیان که در سال 1357 به شهادت رسیده بودند ازدواج کردم.

در سال 1363 به عنوان نیروی قراردادی وارد بیمارستان شهید مباشر کاشانی شدم در تمام سال‌هایی که شهر همدان مورد حمله عراق قرار می‌گرفت یک‌روز بیمارستان را ترک نکردم بعد از هر لحظه بمباران هوایی شب یا روز سریعاً خود را به بیمارستان رسانده و همراه سایر همکاران عزیزم به کارهای مجروحان رسیدگی می‌کردیم حتی بیمارستانی به عنوان نقاهتگاه در جلوی انتقال خون برای مداوای مجروحین عزیز آماده شده بود.

* در خصوص برادر شهیدتان شهید علیرضا هراتی و ویژگی‌های شخصیتی ایشان بفرمایید؟

در این سال‌ها برادر کوچکم علیرضا هراتی در هنرستان دیباج به عنوان مسئول انجمن اسلامی فعالیت داشتند آن موقع ایشان 17 ساله بودند ولی با توجه به سن کمی که داشتند همیشه سفارش به رسیدگی به محرومان و دستگیری از آنان و نماز اول وقت و خوش اخلاقی با مردم را داشتند هیچ وقت لباس نو به تن نمی‌پوشید؛ دقیقا خاطرم هست همیشه با مادرم در این مورد بحث داشتند که من این لباس را نمی‌پوشم از دوستانم کسانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند.

بد نیست یادی از دوستان عزیزش شهید بادامی و شهید جنتی بکنیم؛ عزیزانی که تمام سفارششان به مردم حمایت از ولی‌فقیه زمان بود.

علیرضا در سال 1363 به مدت سه ماه با تعدادی از دانش‌آموزان به جبهه اعزام شدند و مجدداً اواخر سال 1363 با گرفتن رضایت از پدر و مادرم اعزام به یکی از مناطق عملیاتی غرب کشور شدند.

در آنجا بعد از سه روز محاصره در بین کوه‎ها به گفته یکی از همرزمانش یک شب قبل از شهادتش به خواندن دعای توسل و راز و نیاز به خدای خود پرداخته بود و در روز سوم فروردین 1364 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند که جنازه ایشان بعد از چند روز دیگر به دست ما رسید. روحش شاد ...

معصومه هراتی متولد 1341 است و در طول خدمت 25 سال به عنوان مسئول اسناد و مدارک پزشکی با حفظ سمت مدیر مهد کودک، مدیر روابط عمومی مسئول امور رفاهی، فعالیت در سایر کمیته‌های بیمارستانی بسیجی فعال و بسیج جامعه پزشکی و در سال 87 مدیر روابط عمومی بیمارستان بعثت و از سال 88 تاکنون به عنوان مدیر عامل مجتمع فرهنگی رفاهی و تشریفات دانشگاه علوم پزشکی در خدمت پرسنل و مسئولان عزیز دانشگاه است.                                                                                            

********************

گفت‌وگو از معصومه علیزاده/ خبرگزاری فارس

********************

انتهای پیام/

دیدگاه شما

سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت