تازه ترین مطالب

تاریخ : 26. بهمن 1391 - 6:39   |   کد مطلب: 3974
تن صدای این ادم اینقدر به دل ما نشست که من ناخود آگاه بهش خیر شدم، اون روز من نفهمیدم چی گفت و چی گذشت جلسه که تموم شد از چادر که اومدیم بیرون ناخود آگاه من دنبالش رفتم

به گزارش کورنگ به نقل از غرب ایران به بهانه ایام شهادت مربی و فرمانده شهید حامد آزما ، برادرآزاده جعفر زمردیان خاطرات خود از روزهای شیرین سپری شده با این شهید بزرگوار را در دروان دفاع مقدس روایت میکنند :

سید حسین که شهید شد انگار برای همچون منی، آخر روزگار بود. بدجوری بهش عادت کرده بودم ، من یه جوان ۱۵ ساله ای که تازه با فضای جبهه آشنا شده حالا با یک فردی آشنا شدم که از نظر معیار های خودم یه فرد متعالی ست، ویژگیهایی که این جوان ۱۵ ساله از یک انسان موفق در ذهنش وجود داره در سید حسین تبلور پیدا کرده بود وآقا سید توعملیات جزیره شهید میشه، خیلی شرایط سختی برای من بود دیگه انگار آخر خط نشستمو و دیگه پیدا نمیشه مثل آقا سیدی برای چون من.

خب یه تعداد از بچه های تخریب توعملیات جزیره شهید شده بودند یه تعداد هم مجروح، ذاقه تخریب در پادگان شهید مدنی منفجر شده بود، محل موقعیت قرار بود جابجا بشه یه تعدادی هم رفته بودند، عملیات هم ناموفق و همه روحیه ها گرفته بود، اعلام کردند باید دوره انفجارات بذارن و وقتی رفتیم خیلی حوصله نداشتم حتی سرم رو بالا بگیرم ببینم مربی که میخواد درس بده اصلا کیه؟ به خاطر اینکه تا اون روز یا قبل ازاون ما از آقا سید درس هامونو میگرفتیم “بسم الله الرحمن الرحیم” که گفت تن صداش اینقدر به دل من نشست که من ناخدا گاه سرم روبالا آوردم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وَالْعَصْرِ إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ

حامد آزما هستم از بروجرد

همین .

تن صدای این ادم اینقدر به دل ما نشست که من ناخود آگاه بهش خیر شدم، اون روز من نفهمیدم چی گفت و چی گذشت جلسه که تموم شد از چادر که اومدیم بیرون ناخود آگاه من دنبالش رفتم، یادمه که یه لباس کره ای تنش بود و بند پوتین هاش هم باز بود تو مسیر که همین طور دنبالش میرفتم پشیمان شدم و برگشتم چون میترسیدم که نکنه باز با این آدم آشنا بشم و این هم پرواز کنه و دوباره برای ما بشه یه گرفتاری و غصه جدید.

برگشتم تو چادر از قضا چادر ما این دست مقر، روبه روی چادر ایشان قرار گرفت ، روبه روی ما چادر فرماندهی که یه چادر سفید رنگی بود، دو تا چادر قرار داشت و ایشون تو یکی از این چادرها بود، یه چند روزی با سختی با خودم کل کل میکردم، ولی عجیب مهرش تو دل ما نشسته بود ولی من هیچ علاقه ای نداشتم که این رفاقت شکل بگیره چون هی به خودم میگفتم آخه چه تضمینی هست که حفظ بشه این رفاقت چه تضمینی هست که فردا دوباره تو یه عملیات ایشون شهید نشه و باز روز از نو روزگار از نو …

ولی این آدم یه ویژگیهایی داشت خیلی شبیه آقا سید بود. منم که علاقه داشتم با این نوع آدمها ارتباط بگیرم. همواره یه نوجوان به دنبال اینه که یه الگو داشته باشه وفضا میطلبید که آدم یه یار و همراهی داشته باشه من هم علاقه داشتم که باهاشون ارتباط برقرار کنم. کم کم سر صحبت باز شد علی الظاهر مربی هم از نگاه های من بوهایی برده بود، بعضی وقتها زیر چشمی نگاهش میکردم، همیشه شیوه حرف زدنش، اخلاقش، نحوه برخوردش خیلی شبیه سید حسین بود و همین باعث شده بود که ما علاقه مون به ایشون بیشتر شه، حالا من برای اینکه خودم رو بهشون نزدیک کنم همیشه شاگرد خوبه کلاس تخریب میشدم هر سوالی میپرسید پیش قدم بودم هر جا نیروی داوطلب میخواست نفر اول بودم.

از نوع اطلاعاتش ونوع صحبت هاش معلوم بود که این آدم به مربی عادی نیست معلوم بود که فرق داره با بقیه و حتما باید از فرماندها باشه، خوب وقتی ما یه نفر را می دیدیم تو جبهه که لباس کره ای پوشیده، می فهمیدیم که از فرمانده هاست. خیلی ما باهاش کل کل کردیم تا بدونیم که بچه کجاست و چطور اومده و هر بار یه جور از زیر موضوع در میرفت، آخرش گفت : بابا من فقط یه چند صباحی زودتر از شما اومدم جبهه ، رفتم دوره تخصصی تخریب رو دیدم و اومدم خدمت شما. آقای درویشی (فرمانده وقت گردان تخریب) نیرو می خواستند، منم از لشگر امام حسن (ع) فرستادن خدمت ایشان (لشگر امام حسن(ع) در دوران دفاع مقدس متعلق به رزمندگان استان لرستان بوده است) روزها سپری میشد وبالاخره بعد از مدتی یه دفعه متوجه شدم که بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. و این ارتباط و رفاقت بین ما برقرار شد.

این رفاقت ما هر روز بیشتر میشد تا جایی که عصر ها با موتور تریل گردان میرفتیم اطراف و با هم گشتی میزدیم و از هر دری صحبت میکردیم. تا چشم به هم زدیم دوره تموم شد، دوره یه چیزی در حدود ۲ ماه طول کشید و بچه ها هم تقسیم شدن بین گردانها، بعضی ها هم رفتن موقعیت شهید دقایقی برای دوره تخصصی جنگ مین، بعضی هم دوره تخصصی انفجارات. و یه تعداد هم رفتن گردان غواصی واسه گذروندن دوره غواصی ، آخه عملیات آتی عملیات عبور از آب بود و یه سری از تخریب چی ها باید موانع رو از سر راه بر میداشتن، ملزم به اموزش غواصی بودند، البته من هم دیگه علاقه ای نداشتم تو تخریب بمونم و دوست داشتم برم تو غواصی با آقای مطهری فرمانده وقت گردان غواصی وخود آقای جامه بزگ مربی گردان غواصی، که من رو از قبل میشناخت صحبت کردم و رضایت حضور در گردان غواصی رو گرفتم.

حالا دیگه ما ارتباطمون با شهید حامد به قدری نزدیک شده بود که دیگه با هم خودمونی شده بودیم؛ دوره تموم شده بود و وبالاخره وقت جدایی شد. آمدن شهید آزما و نحوه برخورد ایشان باعث شد اون خلاء وجود سید حسین در وجود من کمتر بشه و اون خلا کم کم پر بشه نهایتا بعد از اینکه دیدم داریم از هم جدا میشیم، گفتم برمیگردم گردان غواصی روزی که از هم جداشدیم قرار شد با آقای آزما بوسیله تلفن و با نامه در ارتباط باشم ، ازش آدرس خواستم یه کدی رو نوشت و به من داد و اون کد شد ادرس من از ایشان. نفهمیدم چطور شد یک مرتبه از سد گتوند سر دراوردم و آموزش غواصی ، یه ماه اول خیلی سخت بود و به من خیلی سخت گذشت برای اینکه حامد رفته بود و من هم اومده بودم تو یه مکان غریب و مربی های جدیدی که نمی شناختمشون، سردی هوا از یک طرف ودوری و دلتنگی از یک سو، شرایط خیلی سختی رو برای من به وجود آورده بود.

گاهی هفته ای یه نامه، گاهی هم یه روز درمیون به هم نامه میدادیم. حالا دیگه تو نامه ها دلتنگی ها بیشتر شده بود و حرف زدن ها راحت تر. وقتی از آب بیرون می اومدم دلتنگی این رفیق تازه پیدا کرده از یه طرف و سختی محیط از طرفی باعث میشد یه پتو رو خودم بکشم و شروع کنم به نوشتن این نامه ها فقط یه ذره نور کافی بود تا من بتونم صفحه رو ببینم و راحت بنویسم، تو نامه از مشکلات و دلتنگی هام میگفتم و اینکه دوست ندارم بمونم و ترجیح میدم که برگردم همدان، حالا که عملیات نیست و این دوره ها هم بدرد من نمیخوره. شنای من که خوبه ، چیز جدیدی برای یاد گرفتن من نداره وشرایط خیلی کسل کننده است.

همش احساسم این بود که باید میرفتم با ایشون، تا اینکه یک روز مراسمی تو مقر واحد گرفتن با عنوان یادواره شهداء گردان، به ما هم گفتن اگه دوست دارین بیاین دزفول برای مراسم بیاید، فاصله موقعیت شهید مدنی (موقعیت لشگر۳۲ ) تا سد گتوند ۳۰ کیلومتر بود ما هم بدمون نمی اومد که یه بار دیگه تو اون فضا باشیم و یاد سید حسین کنیم و یاد حامد.

جمع شدیم و اومدیم سمت مقر، وقتی رسیدیم تو موقعیت نزدیک غروب بود روی زمین در طول مسیر فانوس هایی روشن کرده بودند واین ترکیب زیبای غروب و فانوس و خاطرات، یه محیط روحانی رو به وجود آورده بود. چند تا چادر را به طول چسبانده بودند و شده بود نماز خونه. رفتیم داخل، اول مراسم یه فیلمی نشون دادن که داغ دل ما رو تازه کرد توی این فیلم سید حسین، گروهان روهدایت میکرد و اون ذکر همیشگی ایشون که میگفتن :بسم االله بسم الله اذا جاء نصرالله، را میخوندن و میدویدن تو محیط موقعیت و همه تکرار میکردن، با دیدن این فیلم و تداعی شدن یاد آقا سید حال من بیشتر از قبل منقلب شد و یاد رفقای تازه به شهادت رسیده، همه حس و حال هما رو تغییر داد حس و حالی عجیب که قابل توصیف نیست !

همین طوری که تو حال خودم بودم احساس کردم آقا سید کنار من نشسته، آدما گاهی دوست دارن با خیال زندگی کنن، دوست دارن در خیال خودشون باشن و کسی اونا رو از خیالشون بیرون نیاره، منم همچین حسی داشتم، نه خواب بودم نه بیدار، دوست داشتم این حس همبن طورباقی بمونه و کسی هم مزاحم این حس من نشه، چفیه ام رو کشیدم رو سرم و به سجده رفتم، همش احساس میکردم آقا سید پیشم نشسته و دست من که در حالت سجده بودم را گرفته. نمیدونم چقدر گذشته بود فقط میدونم اینقدر زمان گذشته بود که مراسم تمام شده بود همه رفته بودند جز چند نفر.

دیگه کم کم باید میرفتیم سد، برای ادامه آموزش ها، همین طوری که با گوشه جفیه سر و صورتم رو خشک میکردم اومدم دستم رو از رو زمین بردارم که بلند شم، دیدم دستم از روی زمین بلند نمیشه، دقت کردم دیدم نه حس نیست، باوره، واقعأ دستم از زمین کنده نمیشد، یه دستی رو دستم قرار داشت، ولی دست کی؟ چرا باید این موقع دستی رو دستم باشه و نذاره از جام بلند شم، گوشه چفیه رو دادم بالا که ببینم کیه …

ادامه دارد … !

دیدگاه شما

سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت