به گزارش کورنگ به نقل از غرب ایران به مناسبت ایام شهادت شهیدان اکبر ترک و احمد قربانی ، نحوه شهادت مظلومانه این دو شهید نوجوان به روایت همرزمشان در آخرین لحظات عروج :
اواخر سال ۱۳۶۵ شلمچه ، عملیات کربلای پنج ، گردان تخریب لشگر انصارالحسین علیه السلام . تو مقر تاکتیکی وایستاده بودیم تا عصر بشه و حرکت کنیم بطرف خط مقدم ،رفتم تو سنگر دیدم یه پسر که سنش تقریبا چهارده یا پانزده ساله بود وایستاده پیش آقای درویشی فرمانده گردان تخریب و هی داره التماس میکنه که منو هم امشب بفرستید خط . آقای درویشی هم که حسابی کلافه شده بود رو به من کرد و گفت مصطفی اینو هم با خودت بعنوان کمک بیسیم چی ببر،گفتم چشم . اسمش اکبر ترک ارزانفودی بود.
دم دمای عصر بود و غروب خونین شلمچه . داشتم حمایل و وسائلم رو مرتب میکردم که متوجه اکبر ترک شدم . اون تازه اومده بود جبهه و امشب اولین شبی بود که میخواست بیاد خط مقدم . نشسته بود کنار خاکریز و خیره شده بود به دور دست
اکبر داشت هی سفید میشد
هی نورانی میشد
باور کنید تا حالا هیچ رنگ سفیدی به اون سفیدی پیدا نکردم هرکی از کنار اکبر رد میشد بهش میگفت برادر التماس دعا ، داداش دعا فراموشت نشه ، و اکبر اصلاً دیگه تو این دنیا نبود که نبود.
تویوتاها آمدن و ما سوار اونا شدیم . تخریب یه تویوتا داشت که سقفش رو کنده بودن تا از بالای خاکریز دیده نشه .
حرکت کردیم بطرف شهرک دوئیجی عراق . من پای راستم ترکش خورده بود و بخاطر این رفتم جلو پیش راننده نشستم و کنارم هم سید داوود حسینی مسؤل گروهان جنگ مین نشست . حرکت کردیم بطرف خط . همه جا آتیش بود بچه ها اون شب حمله کرده بودن به شهرک دوئیجی و آزادش کرده بودن . دوتا ماشین تخریب که جلوتر از ما میرفتن پر بودن از مواد منفجره و انواع مینها . سمت چپ ما خاکریز بلندی بود و سمت راست هم آب.
یه دفعه رو جاده شروع شد به باریدن توپ . راننده که اونم شب اولش بود که اومده بود منطقه ترسید و ماشین رو نگه داشت . سید داوود داد زد بچه ها بپرین بیرون . همه دوییدن بالا خاکریز
منم لنگان لنگان راه افتادم بالا خاکریز که یه دفعه یه صدا و گرد و خاک بوی باروت، بوی گوشت سوخته ،بوی خون و یا حسین یا حسین یا حسین تنها صدایی بود که تو اون همه دود و بوی سوخته گوشت میومد.
اولین نفری که دیدم نشسته پایین خاکریز جلال خدایاری بود . نگاش کردم دیدم پای راستش از زیر زانو قطع شده بود و داشت ازش دود بلند میشد.
بالای خاکریز سید داوود داشت یا حسین میگفت ، دستش از مچ قطع شده بود و فقط به یه پوست بند بود.
راننده از نوک سرش تا نوک پاش ترکشای ریز خورده بود و انگاری با دستگاه نقاشی روش رنگ قرمز ریخته بودن.
دوییدم دست سید داوود رو گرفتم و با باندی که همراهم بود دستش رو طوری بستم که فقط به مچش وصل بشه.
پایین خاکریزو نگاه کردم دیدم وای یا حسین اکبر ترک افتاده بود .دوتا پاهاش از بالای زانو شکسته بود و از پهلوی بدنش برگشته بود تا زیر بغلاش.
داشت صدام میکرد یه باطری اضافه بیسیم و یه گوشی اضافه دستش بود.
آقا مصطفی، یا حسین ، بیا این گوشی و باطری رو ببر یا حس……. گوشی و باطری رو از دستش گرفتم و پرت کردم کنار . زیر بغلاشو گرفتم و شروع کردم بطرف تویوتا کشیدمش.
پاهاش همینجوری میچرخید و من رو زمین میکشیدمش ، رسیدم به همین تویوتایی که عکسشو میبینید
در عقب ماشینو باز کردم ، بلندش کردم و نشاندمش رو در تویوتا . رفتم بالا تویوتا از زیر بغلش گرفتم و شروع کردم کشیدن بطرف عقب تویوتا . دیدم نمیتونم از جاش تکونش بدم و ماشین داره تکان میخوره . دوباره رفتم از ماشین پایین.
وای خدا ، استخوانای پاش که شکسته بود رفته بود زیر در عقب تویوتا و گیر کرده بود ، پاشو از زیر در آوردم بیرون و اکبر رو خوابوندم
پاهاشو گذاشتم رو سینه اش ، داشت نگام میکرد و با اون چهره نورانی و معصومش هی میگفت یا حسین یا حسین یا حسین …
از ماشین اومدم پایین . جلال رو که پاش قطع شده بود آوردیم صندلی کنار راننده و سید داوود و راننده و یه نفر دیگه که مجروح شده بود رو سوار کردیم . دوییدم بالای خاکریز
احمد قربانی رنجبر یه پسر چهارده ساله سفید چهره که سال پیش هم داداشش شهید شده بود ، بادگیر قهوه ای تنش بود افتاده بود بالای خاکریز.
پای راستش از بالای ران قطع شده بود و به یه پوست وصل بود.
شهید احمد قربانی
اومدم بالا سرش دیدم دست چپش هم از کتفش قطع شده . دست راستشو میاورد بین پای قطع شدش و خیلی آروم میگفت خدا خدااا خداااااا . نمیشد از جاش تکونش داد ، تیکه تیکه شده بود و هنوز زنده.
یا حسین آخه چطوری بگم یه بچه جلوت داره پر پر میزنه ، آخ حسین جان فدای علی اکبرت چطور تحمل کردی
عراقیا تند وتند منور میزدن . همه جا روشن روشن بود و صورت مثل ماه احمد قربانی داشت اونجا میدرخشید. رفتم یه پتو پیدا کردم آوردم احمدو گذاشتیم تو پتو …
احمدرو آوردیم تو تویوتا و یکی از بچه ها ماشین رو راه انداخت بطرف پست امداد . الان از طرف خرمشهر وقتی وارد شلمچه میخوای وارد بشی یه دژبانی روی پل هست . تو عملیات کربلای پنج اونجا یه پست امداد زده بودن . یه لامپ لب جاده به یه چوب بسته بودن و یه سطل قرمز هم روش گذاشته بودن . رفتیم تو پست امداد . جلال و سید داوود رو سریع بردن تو اطاق عمل . احمد رو خواباندن روی تخت سمت چپ و اکبر رو با فاصله چند تا تخت خواباندن . کف تویوتا پر شده بود از خون . هی میرفتم بالا سر احمد از اونجا بالا سر اکبر . پای احمد رو با قیچی جدا کردن … دادن دست آقا خسرو پور مرادی
هنوز زنده بود و ماسک اکسیژن رو صورتش . رفتم بالا سر اکبر شروع کردم بوسیدنش . نیگام میکرد و یه لبخند قشنگ گوشه لبش.
یه پرستاره اومد گفت اون پسر بچه که بادگیر قهوه ای داره با شماست؟
آره برا چی؟
شهید شد بیاید ببریدش بیرون
رفتیم برش داشتیم آوردیم بیرون پست امداد رو یه برانکار . داشتم صورت نازشو نوازش میکردم . پرستاره اومد جلو در سنگر . صدا کرد برادر کجایی؟ با گریه جواب دادم ایینجام . بیا بیا خداصبرتون بده بیاید این یکیم ببرید.
یا حسین یاحسین آخرین کلماتی بود که از اکبر ترک شنیدم
و خدا خدا خدا آخرین کلمات از احمد قربانی رنجبر
خدایا منو شرمنده شهدا قرار نده
آمین یارب العالمین
راوی : عبدالعلی زاده
دیدگاه شما