آن دوران را دوست نداشت چون به قول خودش، فکرش هم دردناک است، فکر آن زمانی که باید برای تفریح پدرش شبها در اتاق حبس میشد و صدایش در نمیآمد و یا اینکه جنس بساط پدرش جور میکرد.
مادرش سر زا از دنیا رفت و این بود آغاز تنهایی و تنها مونسش شد دیوار هایی که بوی مادرش را میداد.
دختر زندگی را از همان اول در دود و سیاهی دید و پدرش را در پی کشیدن مواد و......
از پدرش با این همه بدی کینه نداشت تا روزی در سن ۱۴ سالگی پدرش او را وادار کرد تا با مردی پولدار که یکی از دوستانش بود ازدواج کند.
میگفت: این خیانت بود و از آن زمان به بعد دیگر پدرم را نبخشیدم.
سالها همچنان میگذشت شوهر دستور میداد و دختر تنها "چشم" جرآت گفتن کلمه دیگری را نداشت ، البته این یک طرف ماجرا بود ، طرف دیگر اعتیاد دختر جوان بود که با فشارهای شوهر آغاز شد.
شاید این موضوع به این دلیل اتفاق افتاد که مرد تنها مواد کشیدن را دوست نداشت.
با گیر و دادها ، با کتک خوردن شبانه، با گریه های روزانه و با تمام بدبختی های هر روز که یک انسان را تا اوج مرگ میکشاند، این دختر ادامه داد.
شوهر به آخر عمر خود رسید و این تازه اول تلنگر زندگی دختر بود که الان ۳۰ سالش شده بود.
با فوت شوهر این خانم سی ساله معنای بودن را فهمید و حس کرد همچون یک انسان در دنیا وجود دارد.
اولین کاری که کرد خودش را به کمپ معرفی و دوران درمانش را سپری نمود و بعد هم با پولهای شوهرش رفت سراغ کار خیر وهر چند ماه یک بار سری به کسانی میزند که مثل خودش قربانی جنایت پدر و شوهر و یا دوستان هستند.
ناگفته نماند این خانم که زهرا نام دارد در یکی از همین دید و بازدید ها بود که سفره دلش را برای خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران باز کرد.
تنها خواسته زهرا این بود که هرکه داستان زندگیش را خواند دعایی برای خودش و نجات دختران و پسرانی کند که از سهل انگاری اطرافیان زندگیشان بر باد رفته است.
دیدگاه شما