یکی از خاطره هایی که از دوران 10سالگی تا حالا به یاد دارم سالی بود که من کلاس چهارم بودم. یک روز معلم ما به ما گفت که فردا امتحان دارید از شانس بد من آن روز ما مهمان داشتیم من نتوانستم آن روز امتحانم را بخوانم شب هم که خسته شده بودم رفتم خوابیدم. تا اینکه چشمانم را بستم و باز کردم صبح شده بود.
صبح که به مدرسه رفتم، زنگ اول امتحان داشتیم تنبلی و سستی بد جوری کار دستم داده بود و اضطراب سرا پای وجودم را گرفته بود.
به چه کنم چه کنم افتاده بودم هر لحظه فکری به سرم می زد آخر تصمیم گرفتم کتاب را طوری با ظرافت در کشوی میز قرار دهم که نه هنگام استفاده دچار مشکل شوم نه کسی متوجه شود. لحظه ای احساس آرامش کردم.
معلم که وارد کلاس شد برگه های سئوال امتحان را توزیع کرد و همه آماده امتحان بودیم اما ناگهان همه را غافلگیر کرد و خانم معلم آرام پای تخته رفت و آیه ای کوتاه از کتاب را روی تابلو نوشت «الم یعلم بان الله یری» سپس رو به ما کرد وفقط یک کلام گفت: آخرین نفر برگه ها را به دفتر بیاورد وبعد از کلاس خارج شد خودش رفت .
ولی نگاه همواره خدا را به یاد ما آورد حالت عجیبی به من دست داد من که از امتحان چیزی بلد نبودم در ورقه ام هیچ چیز ننوشتم جز یک کلمه آری خدا ما را می بیند.
آری این درس بزرگی بود که آن روز من از معلمم یاد گرفتم .
زهرا محمدی کلاس هفتم از مدرسه کرامت - مجتمع شهید محرمعلی صالحی کبودراهنگ
دیدگاه شما