به گزارش کورنگ به نقل از غرب ایران به بهانه ایام شهادت شهید محمد منوچهری دیده بان پیشکسوت لشگر۳۲ انصارالحسین و پنجمین یادواره گردانهای آتش که با محوریت این شهید بزرگوار برگزار میشود یادی میکنیم از این شهید بزرگوار :
بعد از ظهرها کار سخت می شد . آفتاب که می رفت سمت غرب ، برقش توی چشم می زد . طبق معمول رفتیم توی دیدگاه و گونی را کشیدیم سرمان . بی سیم را گذاشتم کف کانال و نیم خیز شدم کنار منوچهری . آن روز تردد
عراقی ها از جاده ی خسروی زیاد شده بود . هرکامیونی که به پیچ خسروی می رسید ، مجبور بود سرعتش را کم کند . گفت : « برای اجرای آتش ، نقطه ی خوبیه» و شروع کرد به درخواست آتش از توپخانه . بعد از هر گلوله ای تصمیم می خواست ؛ اضافه ، کم ، راست ، چپ و هر چه می خواست به توپخانه می گفتم . کامیونی پر از نفر داشت نزدیک پیچ می شد ، داد زد : « ا… اکبر بده !» دادم چند ثانیه بعد قبضه توپ ، گلوله ای سنگین را روانه ی پیچ خسروی کرد . تا کامیون به پیچ برسد ، گلوله هم به آنجا رسیده بود . ناگهان آتشی از چادر برزنتی کامیون شعله کشید . دست خودم نبود داد زدم : « الله اکبر دوباره … دوباره .. » زخمی های دشمن خودشان را می انداختند پایین کامیون و سینه خیز خود را به حاشیه ی جاده آسفالت می کشاندند . منوچهری لابد با دوربین جزییات بیشتری را می دید . لحظه شماری می کردم که گلوله ی بعدی را درخواست کند تا زخمی هایی که توی دشت به هر طرف می گریختند ، ترکش بیش تری بخورند . در این بین کسی از پایین دیدگاه داد زد : « ممد گره !» و صدایش را کشید . نگاهی انداختم به پشت سرم . دو نفر از روی پله ها می آمدند . حاج سعید اسلامیان بود ؛ مسئوول محور و یک نفر دیگر . منوچهری فوری گفت : «به قبضه بگو مأموریت تمام .» دل دل می کردم . آخه چرا ؟ حالا که زخمی شدن و دارن فرار می کنن باید دخلشون رو بیاریم . باید لااقل ده تا گلوله دیگه بفرستیم روی سرشان .
اسلامیان و آن دیگری خمیده می آمدند . بی سیم به صدا درآمد . گفتم : «می گن نتیجه ؟» اسلامیان رسید به ما و منوچهری را در آغوش گرفت . دوباره گفتم : «آقای منوچهری میگن نتیجه ؟» لحظه ای برگشت طرفم و به خنده گفت :
- بگو انهدام خاک های دشمن .
دهانم ماند باز :
- همین ؟
محلم نگذاشت . بلافاصله مهمان هایش را برد طرف سنگر اجتماعی . به دنبالش رفتم . شروع کرد پذیرایی و بگو بخند با آن ها و لام تا کام از آن اتفاق غرور آمیز و بزرگ حرفی به میان نیاورد ! ساعتی بعد که مهمان هایش رفتند داشت برای نماز مغرب آماده می شد . گفتم : «چرا ادامه ندادید ؟ داشتند در می رفتند ، گلوله رفت توی ماشینشان ، کامیون سوخت… »
سجاده اش را پهن کرد گوشه ی سنگر :
- نخواستم عراقی ها آتش متقابل بریزن روی سنگر، مهمان ها اذیت شوند . تکبیره الاحرام گفت ، غرق نماز شد . دلم گواهی داد او با آن کار نخواست عملش ضایع شود و به آیینه ی اخلاصش خشی بیفتد .
جاده ی خاکی و ناهموار ، زیر چرخ های هندای ۲۵۰ کش می آمد و دراز می شد . چراغ خاموش بر می گشتم مقر دیده بانی . ساعتی تا نماز صبح مانده بود . دشمن پشت تپه ها آتش شدیدی می ریخت . رسیدم جلوی سنگر . موتور را خاموش کردم و خواستم پیاده شوم . منوچهری داد زد : «بدو برو پشت تانکر .»
هوا تاریک بود دقیقاً نفهمیدم کجاست ولی انگارتوی کانال بالای تپه بود . با سرعت دویدم طرف تانکرآب . هنوز پشت آن جا نگرفته بودم که خمپاره ای زوزه کشید و دقیق خورد روی موتور سیکلت و آن را به آتش کشید . گرد و غبار خوابید ، صدا زد : «حالا بیا بالا . »
از پله ها بالا رفتم و داخل کانال شدم تا پایین تپه سی – چهل متر بیش تر فاصله نبود . در حالی که نفس نفس
می زدم گفتم : «این وقت صبح آمدید توی کانال دیده بانی کنید ؟ »
طرز حرف زدنش آرامش دیگری داشت ، گفت : « نه ، آمدم هوا خوری .» بلافاصله پرسیدم : «ممد آقا ، شما علم غیب دارید! ؟ منظورم خمپاره بود » بی خیال گفت : « چه طور مگه ؟» گفتم:« هیچی! » و نیم نگاهی کردم توی چشمای خیسش که برق می زد . از لحنش آشکار بود که نم پس نمی دهد .
توی سنگر به صائمین گفتم : «ممد آقا نصفه شبیه توی کانال چه کار داره ؟» دستی به نرمه ریش هایش کشید :
- کارشه . هر شب این موقع ها بیدار می شه ، می ره توی کانال ، زیارت عاشورا می خونه بعدش هم نماز شب ، وقتی هم اذان می شه همه رو بیدار می کنه برای نماز صبح . گفتم: « زیارت عاشورا قبل از نماز شب رو دیگه نشنیده بودم . »گفت : «ممد آقاس دیگه . می گه هر کس زیارت عاشورا رو هر روز با اخلاص بخونه مثل امام حسین شهید می شه . »
همگی آماده می شدیم برگردیم پادگان ابوذر ، خط تحویل بچه های شیراز شده بود . منوچهری گفت : «من
می مونم اینجا .» گفتیم : «تو غریبه ها ؟»
آشنا تر از اینا سراغ ندارم . بهتم زد ، صائمین با التماس گفت : «آخه …» منوچهری گفت : «بچه های شیراز به این خط آشنا نیستن . شاید من به دردشون بخورم .» ما رفتیم و او تنها و غریب آنجا ماند .
یک روز زمستانی خبر دادند شهیدی را به بیمارستان پادگان الله اکبر اسلام آباد آورده اند که سر در بدن ندارد . بلافاصله همراه صائمین رفتیم اسلام آباد . از انگشتر فیروزه ای که در دست داشت شناختمش .
گفتند : «توی دیدگاه مشغول دیده بانی بوده ، گلوله ی توپ دشمن می آید و سرش را که از کانال بیرون بوده قطع می کند .» صائمین اشک می ریخت و خیره به گلوی بریده ی منوچهری نگاه می کرد و زمزمه می کرد : «بالاخره به آرزوت رسیدی ؛ آخرش مثل آقا سیّدالشهدا شهید شدی .
عقب نشینی گسترده عراق در سال ۱۳۶۱ باعث تغییرخط پدافندی بچه های همدان شد و شهر سر پل ذهاب از امنیت نسبی برخوردار شود. درمیان نیرو های اثر گذار خط مقدم که تلاش آنان بسیار محسوس است، نیروهای دیده بان رزمنده هستند که با شجاعت مثال زدنی پیشانی لشگرها و تیپها را تشکیل میدهند. دیده بانان باید دارای ایمان قوی باشند تا بتوانند ساعت ها در شرایط سخت، جابجایی و فعالیت های نیروهای عراقی را رصدکنند و پیروزی یا شکست نیروها مدیون تلاش آنهاست.
به ارتفاع شهید صفایی رسیدم. دیدم از پایین تا بالای تپه با گونیهای پر از خاک پله درست کردهاند. تعداد گونیها زیاد بود و شاید به دویست هم میرسید. از آن جالبتر دیدم یک نفر جارو به دست گرفته و خاکهای روی گونی را جارو میکند و پایین میآید. خوب که دقت کردم «ممد گره» را شناختم.
همان کسی که اغلب کارهایش خلاف عادت بود. کمینزدیکتر رفتم و با صدای بلند سلام کردم. سرش را بالا گرفت، سلام داد و قامتی راست کرد و مرا دید. صدا زد «باز تو پیدایت شد؟ این جا چه کار داری؟»
فریاد زدم «ممد آقا! من آمدهام پیش شما کار کنم.»
هنوز حرفم تمام نشده بودکه صدا زد «همان جا بنشین و تکاننخور.» به سرعت نشستم. یک گلوله خمپاره ۱۲۰ آمد و بین ما دو نفر به زمین خورد. گرد و خاک که خوابید، صدا زد «بدو بیا بالا.»
من هم که بدن تیز و فرزی داشتم، با سرعت از پلهها بالا رفتم. روی بلندی که رسیدم، نفس نفس زنان از او پرسیدم «ممد آقا، علم غیب داری؟ از کجا فهمیدی گلوله خمپاره به سمت ما میآید؟»
گفت که «دیدگاه ما لو رفته و دیدهبانهای عراقی از چند دقیقه قبل، این تپه را زیر آتش گرفتهاند و آرام آرام دارند ارتفاع گلولههایشان را کم میکنند تا بیاید روی تپه و بتوانند سنگر را بزنند.»
آنجا روی خط الرأس، یک چاله دایره شکل دیدم که سنگر دیدهبانی محسوب میشد. سمت چپ و راست سنگر هم کانالهایی با عمق یک و نیم متر حفر شده بود. ممد از من خواست که بروم توی کانال. سه نفر دیگر به جز ممدگره داخل سنگر بودند. سیداصغر صائمین، محمد جهانپور و مجید بادامی. هر سه دیدهبان بودند و همگی بچهی همدان.
هنوز جا خشک نکرده بودم که خمپاره بعدی روی تپه خورد. محمد لبخندی زد و گفت: «این هم به میمنت ورود توست که اینجا دارد شلوغ میشود.»
چند گلوله دیگر اطراف تپه به زمین خورد و بعد ساکت شد. او بلافاصله جارو را برداشت و دوباره شروع کرد به تمیز کردن گونیها.
قبل از اینکه من بیایم، یکی از خمپارهها روی گونیها فرود آمده و خاکهای داخل گونی را بیرون ریخته بود و او میخواست راهپله را تمیز کند. برای من عجیب بود. در معرکهای که آدم به تمیزی لباسش هم اهمیت نمیداد، او زیر آتش، گونیهای خاک را مرتب میکرد، اما داخل سنگرش دیدنیتر بود. آنجا دو جعبه خمپاره ۱۲۰ بود که از آنها به عنوان کمد وسایل شخصی و محل نگهداری خوراکی استفاده میکرد. یک قرآن بود. یک مفاتیحالجنان بود. کتاب احکام جبهه بود و زیارت عاشورا. کف سنگر را با پتو فرش کرده و از فرو رفتگیهای دیواره سنگر هم به عنوان تاقچه استفاده کرده بود.
برخلاف بیشتر سنگرهای خط مقدم، سنگر او تمیز و مرتب بود.
موقع نمازظهر وضو گرفت و جلو ایستاد و سه دیدهبان دیگر هم به او اقتدا کردند. معمولا در چنین مواقعی نماز را به صورت انفرادی و نشسته میخواندیم تا از گزند ترکشهای دشمن در امان باشیم، اما آنجا محل اعتراض و بگو مگو نبود. همرنگ جماعت شدم و ایستادم و قامت بستم.
نماز را شروع کردیم، در حالی که سرمان از کانال بیرون بود. فاصله ما با خط عراق حدود سیصد چهارصد متر بود و من نمیدانم عراقیها ما را میدیدند یا نه، اما صدای وزوز گلولههایی که با فاصله از روی سرمان عبور میکرد، خوب میشنیدم.
راستش حرصم درآمده بود و کمی ترسیده بودم. در آن لحظات، تمرکزی روی نماز نداشتم و با خودم فکر میکردم که این بابا عقل درست و حسابی ندارد. آخر اینجا که نباید سر پا نماز بخوانی. گفتم شاید میخواهد با این کار دل و جرأت مرا آزمایش کند. ولی بعدها دانستم که این سنت ممدگره است که همیشه و همه جا نماز را باید ایستاده خواند.
بعد از نماز، دور هم نشستیم تا ناهار بخوریم. دوستانش را به من معرفی کرد و برای معرفی من گفت: «این آقا یکی دو بار در قراویز آمد پیش من و اصرار کرد که دوست دارد دیدهبان شود.»
بعد سرش را چرخاند. در صورتم خیره شد که «شما قبل از اینکه بیایی سپاه، چه کاره بودی؟»
گفتم:«من پاسدار دانشجویم.»
ممد گفت:« اول پاسداری یا دانشجو؟»
من که فکر کردم منظورش تقدم زمان است، فوری جواب دادم: «اول دانشجو.»
سرش را تکان داد و آرامتر گفت «آهان. حالا قضیه فرق کرد. شما اول باید پاسدار باشی. توی پاسداری دانشجویی هم هست.»
من که تازه متوجه منظور او شده بودم، از خجالت خیس عرق شدم. ممد آدم عارف مسلکی بود. دیپلم داشت، اما حرفهایش پخته و دلنشین بود. پاسداری در ذهنیت او مساوی بود با از جان گذشتگی و فداکاری در راه دین.
غروب که شد با صدای نه چندان خوبش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. محمد آن روز دست به دوربین دیدهبانی نبرد و ندانستم چرا، اما فردا صبح مرا صدا زد که: «میخواهم چند تا امتحان از تو بگیرم.»
تا صحبت امتحان به میان آمد، توی دلم خالی شد. میدانستم که لازمه دیدهبانی دانستن ریاضی است. من هم که ازنظر ریاضی پیاده پیاده بودم. حالا اگر ببیند ریاضی بلد نیستم، میگوید: «تو چه جور دانشجویی هستی که از ریاضی سر درنمیآورد؟»
به روی خودم نیاوردم و آرام آرام به طرفش رفتم. جلوی چشمانش که قرار گرفتم گفت: «حمیدآقا، این جارو را بر میداری و پلهها را تا پایین تمیز تمیز میکنی.»
هم خوشحال شدم و هم جا خوردم که جارو زدن چه ارتباطی با امتحان دیدهبانی دارد؟ معطل نکردم. جارو را برداشتم و ازکانال خارج شدم. با شناختی که از روحیات ممدگره پیدا کرده بودم، خیلی زود متوجه منظورش شدم. بله، جارو زدن هم یک امتحان است و شاید سختترین امتحان.
از بالا نگاهی به ردیف گونیهای چیده شده انداختم. بسمالله گفتم و شروع کردم به جارو کشی. همانجا این شعر مولوی در ذهنم دوید که:
داد جارو به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی ساجد سجودی خوش بیار
آه بی ساجد سجودی چون بود
گفت بیچون باشد و بیخار خار
راوی :حمید حسام
دیدگاه شما