پیغام خطا

  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).

تازه ترین مطالب

تاریخ : 24. اسفند 1394 - 17:52   |   کد مطلب: 22070
یکی از لای جمعیت گفت: خدا می داند چقدر از بودجه مملکت خرج ماجراجویی این آقایان می شود!دیگری گفت: به هر کدامشان 7 میلیون می دهند!آن دیگری بلافاصله گفت: بابا به دلار می دهند!! فکر کنم اجبارشان می کنند!! جوانی با لبخند گفت: این شهدا پولکی اند!
ماجرای پول‌هایی که شهدای "مدافع حرم" گرفتند!

به گزارش کورنگ به نقل از شهدای ایران، صبح بود ازآن صبح هایی که حس حالم مثل همیشه نبود، نمی دانم چرا؟! ولی حس غریبی بود، با نام خدای حسین از منزل برای رفتن به محل کارم بیرون زدم.

[ماجرای پول‌هایی که شهدای]

طبق معمول مسیرهمیشگی ام را می پیمودم؛ تا به اتوبوس برسم،توی مسیر که می رفتم چند تا بیلبورد از تصاویر شهدای مدافع حرم بود،تصاویری که انگاری می خواستند چیزی به ما بگویند،جالب بود که شب نیز تشییع شهداء و گفتگوهام با خانواده شهدای مدافع حرم شهرمان،همه اش در خوابم مرور می شد. نمی دانم شاید این حس و حال است که امروزم را با روزهای دیگر متفاوت کرده است.

توی همین افکارم بودم که نفهمیدم چی شد که خود راسوار اتوبوس دیدم، فشارجمعیت هرلحظه زیاد زیادترمی شد و همچنان حس حال غریب صبحگاه همراهم بود و دوست نداشتم از آن حس و حال خارج شوم،اما سخنانی از لابه لای ازدحام جمعیت آن حس و حالم را برهم زد، یهویی انگار من را برق گرفت...

آیا درست می شنوم؟!... شاید هنوز خواب می بینم!

اول خودم را به بی خیالی زدم،اما مگر می شد هر لحظه می گذشت صداها بیشتر می شد و افراد بیشتری وارد آن بحث می شدند.

اتوبوس پشت چراغ قرمز ایستاد؛کنار چهارراه تصویری از شهدادوباره به من حس خوبی می داد، کلاً یاد و نام و تصویر شهدا توی این دنیای پر از رنگ و ریا ،مثل اکسیژن است.

آن حرف های مسافران نمی گذاشت آرامش داشته باشم!

یکی از لای جمعیت گفت:خدا می داند چقدر از بودجه مملکت خرج این ماجراجویی این آقایان می شود!

دیگری گفت: به هر کدامشان 7 میلیون می دهند!

آن دیگری بلافاصله گفت: بابا به دلار می دهند!!

خانمی که کنار من بود گفت: اصلاً به ما چه و به اینها چه که می روند! فکر کنم اجبارشان می کنند!!

جوانی با لبخند گفت: این شهدا پولکی اند!

پیرمردی گفت: شاید هم ماهانه یک مبلغ به خانواده هاشان می دهند!!

و.....

هر کلامی که از دهانشان خارج می شد انگار تیری بر قلبم می زدند،حرف هایی ازجنس بی عدالتی و در اوج ناسپاسی ازاین شهیدان، چقدر تنفس در این اتوبوس برایم سخت بود ،بوی قضاوت های ناعادلانه ونادرست همه جای اتوبوس را فراگرفته بود،مات و مبهوت شدم از این همه قضاوت های کورکورانه و اشک درچشم هایم حلقه می زد و قفسه سینم می سوخت ، تند تند نفس می زدم ،انگار داشتم در اتوبوس می دویدم که اینطور نفس نفس می زدم. جنس این حرفها ،جنس تبلیغات غرض آلود دشمن از طریق ماهواره ها بود و من همچنان مات ومبهوت شده بودم و بغضی راه گلویم را گرفت،ازشدت عصبانیت شقیقه هایم تیر می کشید وهیچ نوع مسکنی هم این درد را تسکین نمی داد،یاد وصیت یکی از شهدای مدافع حرم افتادم که نوشته بود:«اگر در کربلا نبودیم، اگر سالهاست که حسین حسین و یا زینب می گوییم، امروز وقتش رسیده است ،نباید بگذاریم دوباره زینب به اسیری برود»یا شهیدی که گفت:«خدا کند در این راه قطعه قطعه شوم تا رو سفید باشم، یا آن شهید افغانی که گفت: مادرم فوت کرده است،آمدم سوریه تا مادرم جلوی حضرت زینب و حضرت زهرا روسفید شود»

 با خودم گفتم ای شهیدان ازکجای سرزمینتان بگویم!!برخیزید ای سرفرازان سرزمینم،چگونه شماتاب آورده اید! از این همه حرف های اندوهناک. نکند این حرف های بی محتوا تفکرنسل جوان ونسل های آینده راخدشه دارکند برخیزید!

دوباره به تصویر کنار چهارراه نگاه کردم چهره خندان شهید حاجیوند به من انرژی می داد، انگار شهید داشت به این حرفهای مفت می خندید... چراغ سبز شد و اتوبوس راه افتاد ، دوست داشتم فریاد بزنم و به آنها بگویم : چقدر ذهنتان دنیایی و کثیف است، آخر قیمت نگاه منتظر مادر سید مجتبی و علیرضا چقدر است ؟ دل تنگیهای «یسنا» دختر سه ساله شهید هیودی برای پدر، با چه مبلغی قابل معامله است؟ شما که آدمهای مادی هستید پس چرا برای گرفتن این پول پا پیش نمی گذارید؟! آدم چقدر باید حقیر باشد تا در مورد افرادی که جانشان را برای امنیت آنان داده اند اینگونه سخن بگویند!

من دیگر تاب ندارم هنوز هم مبهوت صحنه دیدار دیروز با مادرشهید والامقام ابوالقاسمی هستم ازحرف های مادرشهیدکه ازچشمه ی مظلومیت وتواضع سیدش می گفت و از سوز دل این مادر شهید دلم سوخته است برخیزای شهید تو چه صبوری و من چه سردرگم دراین اتوبوس یک لحظه ازهمهمه ی درون اتوبوس به خودم آمدم که ازمسیر همیشگیم ردشده ام..

بگذاریدآخراین قضیه واقعی رااین طور به اتمام برسانم.

مادران شهید ابوالقاسمی،قیاسی و همسرشهیدهیودی بگذارید هرچه دلشان خواست دراین روزهایی که فضای شهر پرازهیاهو و پر ازحرف هایی ازجنس دل سوختن شده است بگویند. بگذارید بگویند همسرشما برای پول رفته است. بگذارین بگویند؛ مردم پشت سرخدا هم حرف می زنند! نمی دانند زندگی یعنی همان هیودی که از یسنایش برای دفاع وآرامش ماگذشت . زندگی یعنی سیدِعزیزکه چه داغی بردل دوستانش گذاشت.زندگی یعنی قیاسی که وقتی وصیت نامه اش رامی خواندم نوشته بود دوست دارم بدنم پاره پاره شود فقط قطعه ای کوچک برگردد تامردم زیر جنازه من خسته نشوند، بگذارید بگویند؛ شما هم مثل شهدایتان صبور باشید.

 اتوبوس به ایستگاه رسید... و با خود گفتم :آنها درست می گویند این شهدا پول گرفته اند....

شهدا اجرت کار خود را خواهند گرفت اما نه اُجرتی دنیایی؛بل اُجرتی آسمانی است! این شهیدان سرزمین دزفول پول های کلانی از حسین فاطمه (س)می گیرند و ماهیانه بی بی عالم و دخترش زینب کبری (س) سود این پول های میلیونی را به حساب خانواده هایشان واریزمی کند.  بگذارید بگویند...........

مکث کنید قضاوت بس است.  

 فاطمه دقاق نژاد

پایان پیام/

دیدگاه شما

سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت