پیغام خطا

  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).

تازه ترین مطالب

تاریخ : 2. آذر 1396 - 8:53   |   کد مطلب: 26219
محمودی ول کن ماجرا نبود،چون استخبارتی بود می خواست هر طورشده از اسراء یک نقطه ضعفی برای زدن وشکنجه داشته باشد

به هر دری می زد تا اینکه یک روز آمد وچند تا راکت دستی آورد واعلام کرد مسابقه پینگ پنگ داریم
حاج آقا ابو ترابی یک طرف ومحمودی هم طرف دیگر مسابقه شروع شد وبازهم داستان پیشی گرفتن حاج آقا وتشویق بچه ها،ناگهان وسط مسابقه محمودی راکت را گذاشت سر میز وادامه مسابقه را داد به سرباز دیگر وبرای کاری رفت
گرچه کار نداشت ولی از ترس باخت رفت
حاج آقا هم با آن سرباز ادامه دادوسرباز هم نتوانست امتیاز لازم را کسب کند وسرخ شده بود با آتش شدید راکت را به توپ می زد و
حاج آقا که دید توطئه ای در کار است یواش یواش ،وآرام به او امتیاز داد وبعد از دقایقی گل از گلش وا شد وگرچه مسابقه را به ظاهر برد ولی بازهم در گرفتن امتیاز آزار واذیت بچه ها کم آوردند
چند روز بعد حاج آقا را از اردوگاه بردند وهرج ومرج به اوج خودش رسید
گفتند حاج آقا رفته بغداد ولی بچه ها ول کن نبودندوترس شورش ودرگیری پیش آمد
طوری شد که ملازم آشورمسئول اردوگاه  آمد ودر آشایشگاه ما،تلفنگرامی را که به بغداد زده بود را متن عربی اش را نشان بچه ها داد ،ولی قبول نمی کردند
بعد از چند روز حاج آقارا آوردند
ارشد آشایشگاه گفت بچه ها مواظب باشید موقع آمدن حاج آقا شادی نکنید
تا ماموران بروند
ولی موقعی که حاج آقا وارد آسایشگاه شد
نشد جلوی بچه ها را بگیریم واز سر روی حاج آقا بالا می رفتند وبوسه باران شد وطوری که دو مامور همراه،سریع دررا بستند واز پشت پنجره نظاره گر ماجرا بودند
من موقعی که به مامور عراقی ملازم آشور نگاه کردم،دیدم دارد از گوشه چشمایش اشک می آیدبا دیدن صحنه ای که بچه ها برای حاج آقا برپا کرده بودند
راوی:حاج رضا شریفی راد
تدوین:جمشید طالبی

منبع:نافع
انتهای پیام/ح

دیدگاه شما

سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت