کنار بچه مینشست. انگشتهای سبابه و میانی یک دستش را مثل پاهای کسی که قدم بزند میگرفت و دستش را میبرد سمت بچه و میگفت «اومد، اومد، اومد، اومد».
گاهی که بچهها سر راهش را میگرفتند، مثل خودشان میشد، کودکانه حرف میزد.
یک روز مرا را کنار کشید و گفت: «پسرم! با بچهها باید با زبان خودشان حرف زد».
انگار می دانست كه چند روز پیش هر چه كردم، نتوانسته بودم پسرم را قانع كنم!
دیدگاه شما