پیغام خطا

  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).

تازه ترین مطالب

تاریخ : 26. تير 1392 - 5:52   |   کد مطلب: 6876

دانشجوی ایرانی6

سال اول دانشگاه با سبک وسیاق امتحانات آشنایی نداشتیم این شد که با چندتا از بچه ها تصمیم گرفتیم بمونیم خوابگاه و یه سرو سامون به وضعیت درس ها بدیم که خیلی و ضعمون خراب شده بود.از هم اتاقیام کسی نمونده بود یه دوسه روز که گذشت بدجوری کلافه شده بودم زنگ زدم به محمد هاشمی که بلند شو بیا پیشم که دارم از دست می رم.محمد از بچه های بروجرد بود وعلاوه بر هم اتاقی هم کلاسی ام بودیم محمد کلا آدم جالبی بود و عادت داشت به انجام دادن کارهایی که از هیش کی برنمی اومد مثلا یکی از کارهاش که خیلی رسانه ای شد پریدنش از روی یه تخت به روی تخت دیگه از طبقه دوممشون بود که با هنرنمایی تعدادی از دوستان و با تدوین ویژه همراه با تطبیق دادن آهنگ برنامه های راز بقا این پرش فوق العاده ترسناک و خطرناک رو مهیج وخنده دار کرده بود.یادمه یه دفعه این بنده خدا به علت قطع شدن آب خوابگاه واز سر مستاصل شدن کتری اتاقمون رو برای گرفتن طهارت!برده بود ،واین شد که با جلال دعواشون شد که چرا کتری رو برده و این بنده خدا هم که کم نمی اورد در جواب جلال که آیا حاضره به جای کتری از آفتابه آب بخوره یا نه ! کم نیاورد وبا یه آفتابه شکسته آب خورد و هزار خاطره دیگه که بیشتر به هجویات شباهت داره و از گفتنش معذورم... راستش الانم که فک می کنم که با اون کتری چه قدر چای درست کردیم و نوش جان کردیم مو به بدنم سیخ میشه!

بگذریم...

محمد که ممد صداش می کردیم خودشو دراسرع وقت رسوند بهم و کلی خوشحال شدم صحبت هایی رو که با آقا سجاد انجام داده بودم رو با ممد در میون گذاشتم مبنی بر اینکه یه هیئت عزاداری برا دهه محرم داشته باشیم و با تایید ممد مواجه شدم.

یادمه در صحبت با آقا سجاد برای پذیرایی مراسم خیلی دغدغه داشتیم که ایشونم گفتش هرچه قدر هزینه کنید مهم نیست پرداخت می کنیم و ماهم خیلی کیفور شده بودیم ولی چون کار اجرایی خاصی انجام نداده بودیم وآشنایی کافی با ساز وکارهای اجرایی ومالی نداشتیم خیلی کلافه بودیم وکلا دیگه روم نمی شد زنگ بزنم وبپرسم دقیقا چه قدر می تونم خرج کنم تازه باید از خودم هزینه می کردم و بعدا از گذشتن هفت خان سعیدباباپیرعلی مسئول مالی حوزه پولم رو پس میگرفتم.این شد که خیلی دست به عصا حرکت می کردیم و فک کنم اساس کار هم باید همین باشه که همیشه اون طرز فکر باید در خرج کردن از بیت المال در همه جا وجود داشته باشه.بهتون گفتم اساسا آدم وقتی ورودیه خیلی چیزا می فهمه و خیلی مسائل را دقیق تر رعایت می کنه این یک نمونش بود.واینم بگم که کل هزینه برای برگزاری اون مراسم هفت شبه نزدیک به پنجاه هزار تومن شد.

تا جاییکه یادم میاد محرم سال86 اواسط دیماه شروع میشد.خیلی از بچه ها که باهم صحبت می کردیم منتظر دهه محرم بودند و لحظه شماری می کردند تا برسد بغض هایشان برای فصل غریبی!

از قضا مداحمونم جور شد وآب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم درست و حسابی به وقوع پیوست.مداح، فرشاد اکبری دانشجوی حقوق و ازبچه های داش مشتی کنگاور بود و انصافا برخلاف روضه خوندنش که زیاد تعریفی نداشت نوحه خوندنش عالی بود.با فرشاد که صحبت کردم یه خورده مثه بقیه مداح ها که همیشه از سیستم صوتی گله دارند گله گذاری کرد و خودشم پیش قدم شد که با مدیریت فرهنگی مجموعه شهید مقصودی صحبت کنه و یه دونه آمپلی فایر دستی ازشون قرض بگیره و گرفت.

یه روز مونده بود به اول محرم که ممد رو از خواب بیدار کردم که بلند شو بریم پذیرایی برا مراسم بگیریم .

باید یه جا می رفتیم که بتونه بهمون فاکتور بده اونم از نوع دومهره اش .این شد که تمام مغازه های اطراف رو گشتیم و هرکی یه جور دست خالی ردمون می کرد میخواستیم برا مراسم دوسه شب کیک وساندیس بخریم که یکی ساندیس داشت کیک نداشت ،یکی کیک داشت فاکتور نداشت .یکی فاکتور داشت یه دونه مهر میزد وخلاصه مکافاتی بود.

اما بالاخره یه مغازه خیلی کوچیک از اون مغازه ها که صاحبشون یا تازه کاره یا ورشکسته استو برای این که صورتشنو با سیلی سرخ نگه دارن واز پا نیافتن این جور مغازه هارو علم میکنن پیداکردیم.کلا یه یخچال داشت که بیشترش رو از ساندیس پر کرده بود،دورتا دور مغازه ام چندتا مایع ظرفشویی گذاشته بود با مارک ریکا.

دیگه خیلی که سرک کشیدیم نزدیک یخچال مقداری کیک و پفک هم استهلال شد .با خودمون فک کردیم که ولش کن بابا نخواستیم،نکنه کیک و ساندیسشم مسموم باشه واومدیم بیرون .چندقدم برنداشته بودیم که با خودمون یه آنالیز کردیم دیدیم بااون برفی که اومده دیگه بیشتر از این نمی صرفه خودمون رو علاف چهارتا کیک وساندیس کنیم و برگشتیم داخل مغازه و صاحب مغازه رو که یه پیرمرد بود صدا کردیم .حالا مکافاتی بود که صاحب مغازه رو چه جوری ملتفت کنیم .

به هرزحمتی بود نزدیک به دویست تا کیک وساندیس از داخل یخچال و رو طبقه های خالی مغازه و انباری خونه طرف شمردیم وانداختیم داخل یه گونی!

چون تا اون موقع طرف این قدر فروش نداشت کلا گیج شده بود ونمی تونست محاسبه کنه و محاسبه مارو هم قبول نداشت حاج خانوم رو صدا کرد .حالا مشکل شده بود دوتا.حاج خانومشون ، هم به زبان ترکی صحبت می کرد و هم درست وحسابی نمیشنید.فقط اینو بگم که بالاخره خریدیم و برگشتیم.

تا رسیدیم به خوابگاه و ساندیس ها رو جاگیر کردیم جلدی با ممد عازم میدان امام شدیم برای خرید یه پرچم و چندتا شال عزاداری که جاشون خالی بود.

اولش خیلی شادوشنگول بودیم وخیلی آرمانی برنامه ریزی کرده بودیم که چه طوری نمازخونه رو سیاه کوبی کنیم ولی وقتی قیمتارو دیدیم کلا منصرف شدیم و وقتی دقیقتر فک کردیم دیدیم اصلا عزاداری اونم از نوع شیک و پرهزینه درست نیست این شد که به خرید نزدیک به سی تا چفیه اکتفا کردیم و برگشتیم که نزدیک به نه هزار تومن شد اونم با گریه زاری و چک و چونه زدن با صاحب مغازه که دیگه می خواست یه جوری از شر ما راحت شه و اصطلاحا مهرش حلال و جونش آزاد!

حالا شما همه این مسائل رو اضافه کنید به این مورد که مثلا وایساده بودیم درس بخونیم.

تقریبا نزدیک به صدو هشتاد نفری از دانشجویان دانشگاه خودمون داخل خوابگاه شهید مقصودی اسکان داشتند که شاید در خوشبینانه ترین حالت برا ایام فرجه از هراتاق سه نفر مونده بودند و درس می خوندن!

شب همه اتاق رو رفتم و هراتاق یه سلام علیک و یه خسته نباشید تحویلشون دادم و بعدش ازشون دعوت کردم که برا مراسم فرداشب اگه فرصت کردن تشریف بیارن و خدایش همه ی بچه ها خوب تحویل میگرفتن و تشکر می کردن و می گفتن که حتما میان.

جالب اینجا بود که اتاق سنی و شیعه نمی شناختم و همه اتاقارو رفتم.علاوه بر تبلیغات به قول متجددین فیس تو فیس تبلیغات کاغذی یا شومیزی هم داشتیم که افتخارنوشتنش نصیب بهزاد جگروند از بچه های نهاوند شد.بهزاد از معدود بچه های نهاوند بود که بی مزه بود ولی سعی می کرد به این ضرب المثل پایبند باشه که اگه طرف از اسب افتاده از اصل که نیافتاده، واین بود که بهزاد هم سعی می کرد در میان شوخ طبعی بچه های نهاوند با تیکه های بی مزه اش جایی برا خودش باز کنه که در این زمینه موفق نبود. ولی خدایش هروقت هر کاری ازش می خواستم نه رو زبونش نبود و اون سالی که باهم خوابگاه شهید مقصودی بودیم خیلی کمک می کرد.

شب اول محرم رسید...

ماهم زودتر رفتیم که آماده استقبال از میهمانان ارباب باشیم .سیستم صوتی رو که حاضر کردیم دیگه تقریبا سروکله بچه ها هم پیدا شد.حالا خداخدا می کردیم نکنه تعدادمون کم بشه و...

یادمه یه سال بعدش تو دسته سینه زنی که ازخوابگاه علوم راه انداخته بودیم آقا سجاد آروم آروم با یه حالت نگران اومد نزدیکم و گفتش محمدتقی نکنه تعدادمون کم بشه.

بعدشم برام استدلال کرد که نگرانیش به خاطر اینه که نکنه ما که کارای ظاهریه راه اندازی اون دسته سینه زنی رو انجام دادیم کم کاری کرده باشیم که خدایی نکرده مراسم عزاداری ارباب خلوت باشه و شرمنده آقا بشیم.

اون سال که دسته سینه زنی دراوردیم یکی از شلوغ ترین دسته های سینه زنی رو در بین دسته هایی که به امامزاده عبدا... آمده بودند داشتیم تازه اونم از نوع جوانان و دانشجویی که خیلی مراسم خاطره انگیزی شد.

بگذریم...

هیئت ماهم به برکت آقاابا عبدا... به نسبت هشتاد نفری که مونده بودن خیلی خوب بود و به طور میانگین از چهل نفر تا شصت نفر متغیر بود.وحتی از بچه های اهل تسنن هم چهارپنج نفر شرکت می کردن.

جالب اینجا بود که بنا به درخواست آقا سجاد که تلفنی باهام ارتباط داشت و تشویق می کرد از مراسم باید عکس می گرفتیم تا بچه های نشریه داخل نشریه بسیج دانشجویی عکسارو کار می کردن. وماهم دوربین نداشتیم. از هرکی هم سراغ میگرفتم می گفت گشتم نبود نگرد نیست، غیر از یه بنده خدایی که اهل شهرستان سرپل ذهاب کرمانشاه بود و داخل خوابگاه هم با اینکه اتاق روبرویی ما بود ولی یه سلام علیک خشک باهم داشتیم.

خلاصه دل رو به دریا زدیم و بهش گفتم می شه دوربینتو به ما قرض بدی تا چندتا عکس از مراسم عزاداری بگیریم که بنده خدا استقبال کرد و یه خرده ام از من تعریف کرد که آره...

بعدشم از خودش تعریف کرد که شیعه نیست و جزء اهل حق ها محسوب میشه و عذر خواهی کرد که مراسم نتونسته بیاد .ولی مراسم شب بعد اومد و از مراسم چندتا عکس گرفت و تازه دو سه شب دیگه ام خودش میومد روضه!

الحق و الانصاف اون ترم رو با اون کارای قشنگش و اون صفا وصمیمییتش هیچ وقت فراموش نمی کنم که با برگزاری مراسم دهه محرم به اوج رسید.

از اتفاقات جالب اون مراسم ها نوحه خونی خودم بود که برا خالی نبودن عریضه بد نبود.هنوزم هروقت فرصت بشه و جای خلوت گیر بیارم نوحه رو آروم آروم زمزمه می کنم:

یا حسین غریب مادر

تویی ارباب دل من

یه گوشه چشم تو بسه

واسه حل مشکل من

تموم مردم دنیا مارو می خونن دیوونه

آره ما دیوونه هستیم بی خیال این زمونه!........

..................................

منبع: سرباز زهرا

دیدگاه شما

16 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.
سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت