ظهر است، وقت تعطیلی مدرسهها، اما کوچه خلوتتر از آن است که انتظار داریم. خانههای کوچک در کنار هم قد علم کردهاند، خانههایی که مساحت آنها به زور به ۶۰ متر میرسد. از پلاک ۲۹، دری که عکس ستایش رویش قرار دارد، از دو در که بگذریم، سومی پلاک ۳۵، خانهایست که قتلگاه او بوده است. زمانی که پدر و مادر ستایش در جستوجوی دخترشان بودند، هرگز تصور نمیکردند که دخترک چند متر آن طرفتر، داخل اتاقی با قاتلش در کلنجار است و راهی برای فرار میخواهد.
خانواده مقتول نیز، با مرگ ستایش خانهشان را ترک کردهاند و هیچ کس، جواب زنگهای ممتد ما را نمیدهد. در همین حین مرد میانسال همسایه در را باز میکند و به همراه مهمانش از خانه خارج میشود. از او درباره مرگ دخترک میپرسم و میگوید: «من از این اتفاق شوکهام، هر دو خانواده آرام بودند، بدون هیچ برخوردی. پدر ستایش کارگر است، به نظرم مقنی است، مرد آرام بود و دختر شیرین زبانی داشت. امیر هم پسر آرامی بود، متهم را میگویم. هیچ وقت چیزی از او ندیدیم، من با آنکه همسایه دیوار به دیوارشان هستم اما هیچ وقت صدای آنها را نشنیدم. امیر همین یک پسر است و سه خواهر دارد. پدر امیر هم کارمند بازنشسته است و مرد محترمی که هیچ وقت از او چیز بدی ندیدیم.»
مرد میانسال قبل از آنکه وارد خانه شود، میگوید: «قبل از اینکه خبر کشته شدن ستایش به خانوادهاش داده شود، خیلی اذیت شدند. آنها شمارهشان را پخش کرده بودند تا هر کسی از ستایش خبر دارد تماس بگیرد و مردم الکی تماس میگرفتند و میگفتند بچه را دیدهایم، آنها هم به امید دیدن ستایش میرفتند و دست خالی برمیگشتند. تا اینکه فردای آن روز، متوجه صدای ماشین پلیس شدم. در را که باز کردم دیدم پلیس داخل کوچه ایستاده، ماموران اجازه نمیدادند کسی از خانه خارج شود. فقط دیدم جسد را بردند اما امیر (متهم) را ندیدم.»
آخرین دیدار
صاحب سوپرمارکت دو دهنه سر کوچه، بوستان 13 در منطقه خیرآباد ورامین، آخرین نفری است که ستایش را زنده دیده است. مرد جوانی که هرگز تصورش را هم نمیکرد، بستنی عروسکی که به دست دخترک میسپارد، آخرین طعم شیرین زندگی ستایش است. مرد مغازهدار میگوید: «ساعت حدود 12 و نیم بود که ستایش به همراه برادرش به مغازهام آمد تا بستنی بخرد. برادرش، احمد، شب عید در مغازهام کار میکرد. خانواده آرامی بودند و ستایش دختر فوقالعاده شیرین و مهربانی بود.»
مرد جوان سکوتی میکند و سرش را چندین بار تکان میدهد و دوباره شروع به صحبت میکند: «امیر را هم میشناختم، هر دویشان مشتریهایم بودند. امیر دبیرستانی بود، دقیقا نمیدانم سال چندم دبیرستان بود اما پسر فوقالعاده آرامی بود و هیچ وقت شرارتی از او ندیده بودم. وقتی این خبر را شنیدم، تعجب کردم، باورم نمیشد که چنین اتفاقی افتاده است. آن روز امیر هم به مغازهام آمد، حدو یکساعت قبل از اینکه ستایش و برادرش به مغازهام بیایند. او برای خواهرزادههایش که فکر میکنم چهار یا پنج ساله هستند چیپس و پفک خرید.»
تماسهای دروغین
وی که ظاهرا آخرین کسی است که ستایش را زنده دیده، ادامه میدهد: «حدود یک ربع بعد از رفتن ستایش، مادرش به دنبالش آمد. گفتم بستنی خرید و رفت. به او گفتم شاید رفته خانه همسایهها و با بچهها بازی میکند. مادرش هم با این حرف من به سراغ خانه همسایهها رفت، اما پیدایش نکرد و بعد از نیم ساعت دوباره برگشت و سراغش را گرفت. بعد از آن بود که موضوع را به شوهرش و خانوادهاش خبر داد و جستوجو برای یافتن ستایش آغاز شد. همه جا را گشتند اما هیچ ردی از او بهدست نیاورند، ساعت حدود 6 بعد از ظهر همان روز بود که عکس ستایش را با چند شماره تلفن به صورت اعلامیه در شهر پخش کردند و با پخش این اعلامیهها تماسها شروع شد. یکی زنگ میزد میگفت ستایش را در گلتپه دیده است، بندگان خدا دو گروه میشدند، گروهی در خانه منتظر میماندند و گروهی هم برای یافتن ستایش به گلتپه میرفتند. همه جا را زیر و رو میکردند و دست از پا درازتر برمیگشتند. دوباره زنگ میزدند که بچه را در کنار مدرسه دیدیم و آنها هم راهی میشدند. در این مدت خیلی تماس گرفتند و آنها هم با هر تماسی راهی محلی که آدرس داده بودند، میشدند تا ستایش را بیابند اما هیچ رد و اثری از او پیدا نکردند.»
بازسازی یک جنایت
مرد مغازهدار، ادامه میدهد: «تا اینکه فردا آن روز پلیس به آنها خبر میدهد که متهم را دستگیر کردهاند. دیروز ساعت حدود هشت و نیم بود که امیر را برای بازسازی صحنه آوردند. لباسهای زندان به تن داشت، حدود یک ساعتی طول کشید و بعد از آن هم سوار شدند و محل را ترک کردند. امیر مثل همیشه آرام بود، هنوز هم نمیدانم امیر چرا این کار را انجام داد، او بچه ساکت و فوقالعاده آرامی بود.»
مژدگانی برای دیدن دوباره دخترک
با آنکه بیش از یک هفته از مرگ ستایش میگذرد اما مادر غمگین است، آنقدر که توانایی صحبت ندارد و به گفته خواهرش در روز چندین بار حالش بد میشود. به پزشک مراجعه کرده اما هیچ مرهمی برای التیام درد او وجود ندارد، آنقدر که مادر و پدر بعد از رفتن ستایش، خانه را ترک کرده و به خانه یکی از اقوام رفتهاند. با رفتن ستایش، انگار شور زندگی از خانهشان رفته است و مادر بدون انگیزهای ساعتها را سپری میکند.
خاله ستایش میگوید: «خواهرم اصلا حال خوشی ندارد، از وقتی که این اتفاق افتاده دیگر به خانهاش نرفت. ستایش چهارمین بچه او بود، اما شوق و زندگی که در این بچه بود، انگیزهای برای زندگی آنها شده بود. پدر ستایش هم حال و روزی بهتر از خواهرم ندارد، اصلا متوجه نمیشود کجاست و چه میکند.»
درباره مژدگانی میپرسم، اینکه قرار بود با پیدا شدن دخترک، مژدگانی بدهند. میگوید: «مطمئنا کسی که ستایش را میآورد، مژدگانی خوبی دریافت میکرد. هر چه داشتیم، میدادیم تا ستایش را زنده ببینیم، اما ...»
عذاب وجدان پسر 17 ساله
اما چه حادثهای برای ستایش رخ داد؟ چطور او وارد خانه امیر شد و چطور به دام مرگ کشیده شد. یک منبع آگاه در این باره میگوید: «ستایش روز حادثه به بهانه بازی با بچههای خواهر متهم، وارد خانه آنها میشود. متهم از این فرصت استفاده میکند و او را به داخل اتاق میبرد. پسر 17 ساله قصد آزار و اذیت داشت که ستایش مقاومت میکند و این درگیری آنها باعث میشود که سر ستایش به دیوار برخورد کند. دخترک از هوش میرود، معلوم نیست بچه همان لحظه میمیرد یا بیهوش میشود، اما متهم از این موضوع میترسد و ستایش را به پشت بام میبرد و برای از بین بردن جسد روی او اسید میپاشد. با این تصور که جسد از بین برود و راز قتل مخفی بماند، اما زمانی که موفق نمیشود، در نهایت به خاطر عذاب وجدان و اینکه بالاخره راز این جنایت برملا خواهد شد، به پلیس مراجعه و خود را معرفی میکند.»
ما همدرد خانواده ستایش هستیم
قبل از آنکه محل را ترک کنیم، دو زن جوان که در جستوجوی خانه ستایش بودند، خودشان را به مقابل در خانه میرساندند. آمدهاند تا تسلیت بگویند، بدون هیچ نسبتی. این را در پاسخ به سوالم می گویند: «ستایش را نمیشناسیم، عکسش را در فضای مجازی دیدیم، حالا آمدهایم تا با مادرش همدردی کنیم. از اتفاقی که برای دخترک افتاده ناراحتیم، اولش باورمان نمیشد، اما با دیدن عکس، واقعیت برملا شد.»
منبع/آنا
دیدگاه شما