به گزارش کورنگ به نقل نافع، خاطرات رضوانه میرزا دباغ فرزند مرضیه حدیدچی(دباغ) در کتاب «آن روزهای نامهربان» از سوی موزه عبرت به تاریخ پژوهان عرضه شده است که وصف خاطراتی از روزهای سخت و پرالتهاب انقلاب را به تصویر می کشد خاطراتی که دختر 14 ساله آن روزها امروز هم با آن درگیر است، به گونه ای که تا امروز نیز بهای آن را با دست و پنجه نرم کردن با بیماری های گوناگون می پردازد...
چهارده سال بیشتر نداشتم و در دبیرستان رفاه تحصیل می کردم، مادرم نه تنها به عنوان یک مادر، بلکه خط دهنده زندگی من بود و جهت را برای من مشخص کرده بود، همه چیز الهی بود و این لطف خدا بود و همراه بودن پدر و مادر، راه نورانی ای را برای من ترسیم کرده بود.
سمت و سوی فعالیت های ما در مسائل فرهنگی و سیاسی و الهی بود و من همواره در جلساتی که مادرم داشت، شرکت می جستم و جان تشنه خود را از کلام او سیراب می کردم. مادرم مرا در مدرسه ای ثبت نام کرده بود که عزیزانی نظیر آیت الله شهید بهشتی و محمدعلی رجایی از گردانندگان اصلی آن بودند و فرزندان خود آنان نیز در همان جا فعالیت می کردند. وقتی فعالیت ها و زحمات مادرم را می دیدم. بر آن می شدم تا من هم کاری بکنم.
با یکی از دوستان به نام خانم حداد عادل بر آن شدیم که حرکتی را آغاز کنیم، شبانه رادیو را روشن می کردم و از رادیو عراق اعلامیه ها و به پیام های حضرت امام خمینی گوش می دادم و به دقت می نوشتم و چون دستگاه تکثیر نداشتیم، با استفاده از کاربن اعلامیه ها را رونویسی می کردم و صبح به مدرسه می بردم و قبل از اینکه بچه ها به مدرسه بیایند، با کمک دوستم، خانم حداد عادل، آنها را داخل میز بچه ها می گذاشتیم.
زمانی که مامورین ساواک وحشیانه به منزل ما ریختند و مسائل ما برایشان رو شد، مرا دستگیر کردند، ابتدا زیر بار نرفتم و همه چیز را انکار کردم، خداوند لطف کرده بود و من با هر دو دست، قدرت نوشتن داشتم، ساواک بر آن شد تا نمونه های خطم را چک کند و متوجه شد که نوشتن اعلامیه ها کار من بوده است.
در آن زمان من تازه عقد کرده بودم و وسایلی خریده بودیم که همه را داخل چمدانی گذاشته بودم، به خیال خودم اعلامیه ها را لابلای آن اجناس پنهان کردم که ساواک به آن دست پیدا نکند، اما ساواکی ها همه جا را به هم ریختند و اشیائی را که داخل چمدان بود، از جمله طلا و وسایل عروس را با خود بردند و پارچه هایی را که تا شده بود، به طول پارچه با سیگار در مقابل چشمانم سوزاندند، آنها سیگار را داخل پارچه ها فشار می دادند و می سوزاندند، بالاخره هم به مدارک پنهان شده رسیدند، پدرم از آنان خواست که او را به جای من ببرند و با ناراحتی می گفت او بچه است مرا ببرید، آنها هم در پاسخ گفتند شما خیالت راحت باشد و پیش بچه هایت بمان.
چشمانم را بستند، وقتی داخل کوچه شدم از زیر چشم بند، دو دستگاه اتومبیل را دیدم، به خیال خودم لباس پوشیده ای در زیر چادر به تن کرده بودم که اگر در ساواک چادرم را کشیدند، باحجاب باشم، متاسفانه وقتی به ساواک رسیدیم، نه تنها حجاب را از من گرفتند، بلکه به لباس تنم هم رحم نکردند و کتک ها و شکنجه ها آغاز شد، یونیفورم مخصوص زندان که شامل یک تونیک و شلوار بود، به من تحویل شد و برای پوشش سر از پتو استفاده کردم، زمانی که مرا به کمیته آوردند، روانه سلولی شدم که مادرم در همان سلول بود و این برای من بسیار ارزشمند بود، در اتاق افسر نگهبان، فردی به نام آقای اکرمی را که از دوستان خانوادگی ما بودند، دیدم که آن چنان به ایشان سیلی زده بودند که فکشان کاملا از جا درآمده بود، درباره من از او سئوال می کردند و او گفت نمی دانم، برخورد ساواک با همه زندانیان مشخص بود، زیرا مسلما کسی را برای نوازش کردن به بازداشتگاه نمی بردند.
متاسفانه بر اثر تکرار دفعات شکنجه با شوک الکتریکی، بسیاری از مسائل را به یاد نمی آورم و باقی را هم با کمک خواهرم راضیه به یاد می آورم.
نامزدم، آقای بهزاد کمالی اصل را نیز دستگیر کردند و با اطو سوزاندند و اذیت کردند، البته ایشان قبل از من دستگیر شده بود، یک روز با مراقبت و کنترل خانه ما، 12 نفر را دستگیر کرده بودند، هیچ وقت لحظه دستگیری ام را فراموش نمی کنم، واقعا به طرز وحشیانه ای برخورد کردند، ساواکی ها فکر می کردند با یک گروه طرف شده اند، آن چنان داد و فریاد می کردند که کسی جرئت نداشت نفس بکشد.
قبل از اینکه مادر را دستگیر کنند، ساواکی ها چهار هفته در خانه ما اقامت و آزادی را از همه ما سلب کردند و حتی اگر می خواستیم برادر کوچکم را برای خرید به بیرون از منزل بفرستیم، تا تفتیش نمی کردند، اجازه نمی دادند که از منزل خارج شود.
ساواکی ها در حالی که ادعا می کردند خیلی زرنگ هستند، اما لطف خدا و هدایت فکری مادر در همین اوضاع سخت هم به کمک ما آمد و از بقال محل کمک گرفتیم، بقال محله ما مرد بزرگواری به نام آقای بهاری بود که مغازه او بیشتر شبیه عطاری بود و در این جریان، کمک زیادی به ما کرد، او حتی شهادت آیت الله سعیدی را به ما اطلاع داد و کسانی که قصد تردد به منزل ما را داشتند، توسط او از نبش کوچه بازگردانده می شدند، مادرم کاغذ کوچکی را نوشت و روی آن علامتی گذاشت و آن را به دست برادر کوچکم سپرد و مبلغی پول به او داد که آن تکه کاغذ کوچک، پشت یکی از آنها چسبانده شده بود و به برادرم گفت: «به آقای بهاری بگو به ما شکلات برساند.» همین پیام، آقای بهاری را متوجه مشکلات ما کرد.
ایشان فرد متشرعی بود و نسبتا در جریان مسائل قرار داشت، ایشان یک بار نامزدم، آقای کمالی، را از سر کوچه برگرداند و به این وسیله مانع دستگیری ایشان شد، ساواک تلاش بسیاری کرد تا در طول مدتی که در خانه اقامت کرد، اسناد و مدارکی را به دست بیاورد، دو جعبه اعلامیه داخل خانه بود که با رهنمود مادر، آنها را داخل تشت آب و زیر لباس چرک ها پنهان کرده بودیم و با غفلت نگهبان ها به داخل حمام رفتیم و با بلند کردن صدای آب، اعلامیه ها را پاره کرده و داخل چاه ریختیم.
در طول مدتی که آنها در خانه اقامت داشتند، مادر برای آنها غذا تهیه می کرد و سعی داشت وانمود کند سواد ندارد و از هیچ چیز سر در نمی آورد، در حالی که منزل ما محل رفت و آمد دانشجوها و فعالین انقلابی بود.
به هر حال دستگیر شدم و در کمیته مشترک مرا با دو دست به تختی زنجیر کردند، سلول ما در جایی قرار داشت که بسیار نمناک بود و هوایی هم برای نفس کشیدن نداشت، چشمانم بسته بود و چیزی را نمی دیدم و فقط صداها را می شنیدم، در سکوت، صدای شکنجه گران و افراد تحت شکنجه را با همه وجود لمس می کردم و جسم و روحم، حتی برای لحظه ای آرام و قرار نمی یافت، صدای شلاق زدن ها و نواری که دائما پخش می شد: «بزن، بزن که داری خوب می زنی» و بازجویان مست پست فطرتی که مانند حیوانات درنده به جان زندانی ها می افتادند، امان انسان را می برید بازجوی من شخصی به نام منوچهری بود که همواره به من شوک الکتریکی می داد.
یادآوری صحنه های شکنجه مادرم برایم بسیار سخت و دردآور است، به خاطر دارم که مادرم را سرپا نگه داشته بودند و اجازه نمی دادند لحظه ای بنشیند و یا به او بی خوابی می دادند که گاهی 48 ساعت و بیشتر طول می کشید، وقتی که شب می شد، تازه اول کار بازجویان بود و سیلی خوردن و شکنجه با کابل مانند نقل و نبات نثار زندانیان می شد، شوک الکتریکی تمام ابعاد وجودم را به لرزه در می آورد و بدنم از ضربه های شلاق، همیشه خونین و مالین بود.
بنیان ساواک بر دروغ بود و از نیرنگ های زیادی استفاده می کرد، یک روز مرا برای بازجویی آورده بودند، پسری را پیش از من تا سرحد شهادت شکنجه کرده بودند و می گفت: «باید بگویی که با این پسر آشنا هستی» من اظهار بی اطلاعی کردم و آن زندانی شکنجه شده هم همین طور و شکنجه ها ادامه پیدا کرد، به قدری شکنجه شده بودم که دیگر تنفس برایم میسر نبود، کارم به جایی رسیده بود که هر روز یک یا دوعدد آنتی بیوتیک به من تزریق می شد و دیگر توان جانی نداشتم، منوچهری، بازجوی من، بسیار کریه المنظر بود، به اعتقاد من حتی نگاه به چنین اشخاصی بر روح و روان انسان اثر منفی می گذارد، بازجویان ساواک به قدری آلوده و پلید بودند که بعد حیوانی شان به نهایت اعلا رسیده بود و تا مرتکب جنایات پلید خود نمی شدند، اقناع نمی شدند.
بازجوها ترفندهایی را به کار می بردند تا از بچگی من استفاده کنند، در اتاق بازجویی برای ناهار خودشان چلوکباب گذاشته بودند و بعد یک پرس از همان غذا را جلوی من گذاشتند تا تصور کنم آنها با من کاری ندارند، زهی خیال باطل که می خواستند با آن یک پرس غذا از من حرفی بکشند، در داخل سلول نانی که می دادند آن قدر خشک بود که آن را زیر سرمان می گذاشتیم، آنان معمولا از الفاظ زشت و رکیک استفاده می کردند و همه زنان را با الفاظ نامربوط صدا می زدند، یک بار در اتاق بازجویی یکی از بازجویان به نام تهرانی، بعد از چند روز شکنجه پی در پی از من پرسید: «تشنه هستی؟» جواب دادم: «بله.» آب را جلوی صورتم گرفت و بر زمین ریخت، من در آن لحظه فقط به اطفال تشنه امام حسین(ع) فکر می کردم و با خودم گفتم: «اینها فرزندان یزیدیان هستند».
از خباثت و کارهای کثیفی که بازجویان انجام می دادند نمی توانم حرفی بزنم، چون شرم دارم، آن همه زشتی و پلشتی را می دیدم، اما کاری از دستم بر نمی آمد، با هر شکنجه ای دچار ضعف و بی حالی می شدم، اما روح بلند مادرم و دیدن وضعیت ایشان برایم تسکین بود، خانمی را کنار ما آورده بودند که هیچ کدام از انگشتانش ناخن نداشت و با تیمم نماز می خواند، من وقتی بلند مرتبگی مادرم را می دیدم، صبر می کردم، من مدام صدای آه و ناله افراد مختلف را که زیر شکنجه بودند، می شنیدم و زجر می بردم، در شرایطی آن همه شکنجه شده بودم که از نظر قانونی باید پرونده ام در دادگاه اطفال بررسی می شد، اما ساواک قوانین و اختیارات خود را داشت.
بیشتر زندگی من پس از آزادی از زندان به بیماری گذشته است و نتوانسته ام آن طور که شایسته بندگی خداست، شاکر خدا باشم و او را عبادت کنم، قطعاً این مشیت الهی بوده که من در کنار چهره های پرزرق و برق آن روزگار، الگویی مانند مادرم داشته باشم، خدا می داند که نمی خواهم از خودم بت درست کنم، اما لحظه ای از خدا غافل نشدم و آن دوران سخت سپری شد.
اکنون افسوس می خورم که چرا حالا آن حالات را ندارم، من چهارده ساله بودم که دستگیر شدم، از خدا می خواهم همه جوانان و نوجوانان ما بدانند که انقلاب چگونه به دست آمد، چون فقط در آن صورت است که با علم به همه آنچه گذشته، می توانیم در حفظ و نگهداری انقلاب کوشا باشیم، انشاء الله درس عبرتی برای همگان باشد.
انتهای پیام/ ب
دیدگاه شما