پیغام خطا

  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).

تازه ترین مطالب

تاریخ : 24. مرداد 1395 - 10:37   |   کد مطلب: 22970
جماعتی نامرد، پیش چشم تو ‌ای ضامن عالم و آدم، عزم کرده‌اند از شیطان برای ما «منجی عالم بشریت» بسازند! آب در سقاخانه تو باشد و آن‌وقت آن را گره بزنند به زلف وعده و وعید دشمن! من اما چشمم همچنان به آن پنجره روشن است!

به گزارش کورنگ به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ حسین قدیانی طی یادداشتی در روزنامه وطن امروز نوشت: گم شده‌ام! بعد از کمی این‌سو و آن‌سو رفتن، دیگر مطمئنم گم شده‌ام! خرده‌سالی بیش ندارم! شاید 6 سال! کمتر! دارم گریه می‌کنم که می‌برندم «دفتر گمشدگان»! چند پله بالا می‌رویم! چند قدم برمی‌داریم! می‌رویم داخل یک اتاق که پنجره‌هایش باز است! کبوتری سفید روی لبه پنجره‌ نشسته! خیلی زود می‌شوند 2 تا! و بیشتر! طوری که دیگر نمی‌شود شمرد! زل می‌زنم به بیرون پنجره! وه که چه قاب محشری! تو گویی قطعه‌ای از بهشت! چشم می‌دوزم به گنبدی که تا بخواهد در آن بالا به یک نقطه ختم شود، کلی ناز می‌کند! چه هشت زیبایی! آری! مشهدم! صحن انقلاب! صحن سراسر خاطره! و خاطره آن روز داغ تابستانی! که اندکی بعد، رفتم بالکن اتاق! پنجره فولاد! سقاخانه! عجب عظمتی! چقدر آدم! چقدر بهشت! ولایت عشق! و حالا که نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم هرگز آن ‌همه پیدا نبوده‌ام! چه گم شدن مبارکی! اینجا عشق به مشکل نمی‌افتد! اگر صحن، صحن و سرای شما باشد، تا باشد از این گم‌شدن‌ها! آقا جان! اذن ورود می‌دهی؟ «اللهم صل علی علی‌ بن موسی‌الرضا المرتضی، الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق‌الارض و من تحت‌الثری، الصدیق الشهید، صلاه.. کثیره.. تامه.. زاکیه.. متواصله.. متواتره.. مترادفه.. کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک». یا عالم آل محمد! اینک همه عالم گم شده‌اند! و ما در جست‌وجوی «آدم» می‌گردیم! هست و نیست! آخرین بار که او را دیده‌ایم، برمی‌گردد به هزار و اندی سال پیش! خیلی بیشتر از یک عمر! حتی بیشتر از عمر نوح! گمانم بیش از یعقوب، حال ما را خواهرت معصومه سلام‌الله علیها می‌فهمد! کجا آدم چنین دردی در سینه داشته؟! زمان، صاحب خود را گم کرده! و این گره همه بشریت است! گره همه ابنای آدم! باز هم می‌بندیم به پنجره فولاد شما! بهترین جای ممکن برای این توسل! تا شما را هر که امام خوانده، تا حضرت مهدی موعود آمده! ولی عهد! ولی عصر! چه رابطه عظمایی! متواصل! متواتر! مترادف! و این فقط قصه «مکتب مشهد» نیست! واقعیت آن است که غیبت، مکتب تمام زمین و تمام زمان را به «مکتب غربت» تبدیل کرده است! تاریخ را در وصف تو اشتباه نوشته‌اند! نه، تو «ولیعهد مأمون» نبودی! بلکه ولایت داشتی بر «آدم»! و بر همه آدم! و هنوز هم ولایت داری بر ما! و هنوز هم امام مایی! امروز روز میلاد همه بشریت است! روزی فراتر از این صفحات کاغذی سررسید! ‌ای متولد شهر پیامبر! حیف که اختیار مدینه دست قابیلیان است و الا باید مسجدالنبی را آذین بست، با همان چراغ‌های صحن انقلاب! خداوند دل‌سپردگی ما ایرانیان را به اهل بیت می‌دانست که از آل محمد، رضای ایشان را روانه دیار ما کرد! خداوند به دل ما نگاه کرد و الا آفتاب را کی دیده‌ای که «ولیعهد تاریکی» شود؟! تاریخ را در وصف تو چه غریبانه نوشته‌اند! تو ولی عهد مایی! ولی عهد آدم! حوا! تمام هستی! حد فاصل بهشت و جهنم! از جمله شروط رستگاری سلسله آدمیزاد! شرط پذیرش توحید از ابنای آدم! ضامن سعادت انسان! ثامن‌الحجج! صاحب آستان قدس! راستی که چه آستان مقدسی! و چه امام رئوفی! و چه روز بزرگی! و چه راز مبارکی که تا ولی عهد هر که را امام قبول داشته، تا ولی عصر هم آمده! اما ‌ای ولی‌نعمت ما! ظهور مردی از فرزندان تو، حاجت مشترک همه فرزندان آدم است! زمان به دعای تو احتیاج مبرم دارد! ما گم ‌شده‌ایم! در این برهوت که نامش دنیا باشد! بعد از کمی این‌سو و آن‌سو رفتن، دیگر مطمئن هستیم گم شده‌ایم! خرده‌سالی بیش نداریم! هزار و اندی سال است هیچ روزگاری بر بشریت نگذشته! شده‌ایم تمثال مجسم رانده شدن آدم از بهشت! شیطان دارد به ریش ما می‌خندد! حال و روز خوبی نداریم! گم‌ شده‌ایم! توافق با ابلیس باعث پیدا شدن ما نشد! تحریم‌ها ادامه دارد! آدم در تحریم محبت است! تحریم انسانیت! تحریم بهشت! دست ما را یک مرد باید بگیرد!
جماعتی نامرد، پیش چشم تو ‌ای ضامن عالم و آدم، عزم کرده‌اند از شیطان برای ما «منجی عالم بشریت» بسازند! آب در سقاخانه تو باشد و آن‌وقت آن را گره بزنند به زلف وعده و وعید دشمن! من اما چشمم همچنان به آن پنجره روشن است! و به آن منظره روشن است! ما در صحنه هستیم! ما از «صحن انقلاب» بیرون نرفته‌ایم! ما را «پنجره فولاد» خوب می‌شناسد! و اگر تو دعا کنی، دوباره پیدا می‌شود خورشید... نه اینگونه که هست و نیست! دوباره پیدا می‌شود خورشید!

انتهای پیام/

دیدگاه شما

سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت