پیغام خطا

  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).

تازه ترین مطالب

تاریخ : 11. بهمن 1392 - 22:01   |   کد مطلب: 10724
یکی از اماكن جن خيز روستای آقبلاق، حمام روستا بود.مخصوصا حمام قديمي كه برق و روشنايي نداشته و در اون مكان حتي اگه جن هم نبوده باشه،خود به خود توي توهمات ذهن انسان جن هاي عجيب و غريبي ساخته ميشه!!!

داستان واقعي كه براي يه نفر از اهالي اتفاق افتاده بود:

يك روز صبح خيلي زود كه هنوز هوا تاريك بود،يه بنده خدايي ميره حمام روستا.از بدو ورود يه حس عجيبي همراه با ترس احساس ميكنه.صداي شرشر آب،صداي خنده هاي عجيب و غريب.يه لحظه تصميم ميگيره كه برگرده.اما دلش رو ميزنه به دريا و ميره داخل.هيچكسي اونجا نبود.پس اون صداها از كجا مي اومد؟

در همين افكار بود كه يكي از اهالي وارد حمام ميشه.اين با خودش ميگه:خدارو شكر كه يكي اومد.ديگه تنها نيستم.اون يه راست مياد طرف اين و باهاش دست ميده و كنارش ميشينه و باهم شروع ميكنند به حرف زدن.بعد از مدتي ازش ميپرسه:تو كه تازه از بيرون اومدي،آفتاب طلوع نكرده بود؟اونم ميگه:نميدونم،بذار نگاه كنم.يه دفعه قدش چند متر دراز ميشه و از پنجره ي سقف حمام بيرون رو نگاه ميكنه و داد ميزنه:نه هنوز آفتاب نزده!اين بنده خدا ديگه زبونش بند مياد و از حمام ميزنه بيرون و بدون لباس شروع ميكنه به دويدن.

وسط روستا كه ميرسه يكي ديگه از اهالي رو ميبينه كه بيل روي دوش،داشته ميرفته آبياري باغ.بهش ميگه:فلاني اين چه وضعيه؟كجا داري ميدوي؟چرا رنگ و روت سفيد شده؟اينم با هزار زحمت داستان رو براش تعريف ميكنه و ميگه چطور اون آدم يهو چند متر دراز شد.اين يكي ميگه يعني از منم دراز تر شده بود؟بعد شروع ميكنه به دراز شدن،حتي از اون يكي هم درازتر!! بنده خدا ديگه فقط چشماش رو ميبنده و با سرعت ميره سمت خونه اش.همچين كه به در خونه ميرسه،همسايه شون رو ميبينه كه داشته ميرفته مسجد.همسايه ازش ميپرسه فلاني چرا اينطوري اومدي بيرون؟لباسات كو؟از چي اينقد ترسيدي؟ اونم بعد از چند دقيقه نفس نفس زدن،ماجرا رو تعريف ميكنه.بعد همسايه شون ميزنه زير خنده و ميگه يعني اون دوتا از منم درازتر بودند؟و اينم دراز ميشه،دوبرابر قبلي ها!! و اين بنده خداي از همه جا نااميد،دستاش رو ميذاره روي سينه اش و سكته رو ميزنه...(البته قبل از مردنش اين داستان رو تعريف ميكنه تا ما بذاريمش وبلاگ!!!)

 

دیدگاه شما

سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت