کورنگ: سید عباس موسوی قوچانی برای انکه به سلول آقا نزدیک شود از ترفندی جالب استفاده می کرد.وی از زندان بان می خواست به هنگام رفتن به سرویس بهداشتی به سرویسی که فاصله چندانی با سلول آقا نداشت و به سلول خود نیز نزدیک بود مراجعه کند.موسوی هنگامی که از دستشویی خارج می شد ، درخواست می کرد برای تیمم به مقابل سلول اقای خامنه ای برود.هنگامی که به سلول آقا می رسید ، به بهانه خواندن دعا با لحن دعا و به عربی با حضرت آقا سخن می گفت.آیت الله خامنه ای در پاسخ به یکی از مکالمات ، با حالت دعاگونه و با زبان عربی فرموده بود : “صبر کن سیدبزرگوار، صبر کن تا این جنایتپیشهها از تو ناامید شوند. چیزی نگو. خدا حتماً تو را نجات خواهد داد””
انقلاب اسلامی ایران با ریخته شدن خون هزاران جوان ایرانی و شکنجه شدن هزاران نفر از آزادگان این مرز و بوم و با عنایت حضرت حق تعالی به ثمر رسید.
موضوعی که در خصوص این انقلاب جالب توجه است ، این است که تمامی مردم از پایین ترین رده تا بالاترین فرد تاثیر گذار در انقلاب به یک اندازه سختی ها را تحمل کردند.
اینگونه نبود که عده ای انقلاب کنند و رهبران انقلاب از دور بیانیه داده و نظاره گر باشند.
از جمله افراد تاثیر گذار در این انقلاب که به جرات می توان گفت شکنجه های مضاعفی را در این راه متحمل شد ، آیت الله خاامنه ای است.
نگارنده از این جهت شکنجه های ایشان را مضاعف می داند که هم شخص ایشان شکنجه می شدند و هم شکنجه شدن شاگردانی که یاکمک آنان تربیت یافته و مکتب اسلام آموزش دیده در کلاس های ایشان بودند را می دید و ناله آنها را می شنید.
معظم له بارها توسط ماموران ساواک بازداشت و شکنجه شد.
در این گزارش به بازداشت ایشان در سال ۱۳۵۰ می پردازیم.
در آستانه برگزاری جشن های ۲۵۰۰ ساله بود که از طرفی شاه و دربار برای برگزاری هرچه با شکوه تر این جشن تدارک می دید و هم مزدورانش برای سرکوب بهتر اعتراضات احتمالی به این جشن ها و جلوگیری از اعتراضات تلاش می کردند.
ساواک بنا به بخشنامه شماره ۴۹۶۶/۳۱۲ در تاریخ دهم شهریور ۱۳۵۰بازداشت ایشان را دستور کار قرار داد.
هنگامی که ساواکی ها برای بازداشت ایشان به منزل وی مراجعه کردند ، در خواب شب خود هم نمی دیدند که حضرت آقا در منزل باشند.
انتظار ساواک بر اساس دیده ها و شنیده ها این بود که قاعدتا اشخاص باید فراری باشند و ساواک باید از طریق شکنجه خانواده آنها در جهت یافتنشان تلاش کند.
اما این بار کاملا بر عکس شده بود ، گویا آقای خامنه ای اصلا خود را متهم نمی دانست .
هنگامی که به منزل ایشان مراجعه کردند ، حضرت آقا و خانواده در حال صرف شام بودند و وقتی آقا درب منزل را باز کرد ، نیروهای ساواک متعجب بودند که چه طور این شخص فرار نکرده و عجیب است که با این قاطعیت در منزل حضور دارد.
ماموران فقط با آقا کار نداشتند ، ریختند در منزل ایشان همه چیز را به بهانه تفتیش به هم زدند ، همه جا را گشتند ، به شخصی ترین بخش های خانه سرک کشیدند ، چهل کتابی از کتاب خانه ایشان را جدا کرده و برای ارائه به مسئولان خود به همراه بردند و از خانواده ایشان تعهد گرفتند که در این تفتیش هیچ آسیبی به منزل نرسیده و این موضوع در چهارچوب قانون صورت گرفته است.
ایشان را با چشم های بسته به محل جدید زندان ساواک مشهد منتقل کردند.
بنایی مخوف که که در انتهای پادگان نظامی مشهد واقع شده بود.
سلول شماره چهار برای ایشان در نظر گرفته شده بود ، سلولی به وسعت ۱/۵ متر در ۱/۵ …
دو پتو به ایشان دادند ، قبله را پرسید و برای وضو گرفتن اقدام کرد و نماز گزارد.
یکی از ماموران خطاب به ایشان گفته بود : اینجا حق ندارید عمامه بر سر داشته باشید ، عمامه را بردارید.
حضرت آقا با قاطعیت پاسخ داده بود که : “من این قانون را قبول ندارم. من تاکنون در هیچکدام از زندانهای گذشته عمامهام را به کسی تحویل ندادهام. برو و این موضوع را از رئیست بپرس”
ایشان جلسات خصوصی بسیاری را با قشر های مختلف برگزار می کرد و جالب انجا بود که خود ایشان هم هنوز نمی دانست دقیقا به کدام علت بازداشت شده است.
ایشان در خصوص اما و اگر هایی که در آن لحظات در ذهنش مرور می شد می فرمایند : “نمیدانم آیا یکی از آن جلسات لو رفته بود؟ یا علت بازداشت در درسها و سخنرانیهایی که در زمینه تفسیر و مفاهیم اسلامی ایراد میکردم نهفته بود؟ اما دل مشغولی عمده، که موجب نگرانی من شده بود، همان جلسات سرّی بود، زیرا به هیچوجه در مقابل دستگاه امنیتی قابل دفاع نبود”
ایشان را در همان شب اول ورود به زندان از سلول چهار به چهارده منتقل کردند.
سلول چهارده آن قدر تاریک بود که حتی نمی شد ، تسبیحی که در دست می چرخاندی را به درستی ببینی..
در متن اسناد ساواک در خصوص علت بازداشت ایشان آمده بود ” درباره غیرارتشی سیدعلی خامنهای متهم به اقدام علیه امنیت کشور و طبق ماده ۲۴ آیین دادرسی و کیفری به منظور تکمیل تحقیقات، قرار بازداشت موقت صادر و اعلام میگردد قرار صادره ظرف ۲۴ ساعت قابل اعتراض است.”
ماجرای جالب چاقویی که به آقا دادند
ماجرا زمانی آغاز شد که رهبری مقداری پول به یکی از زندان بان ها داده و از وی خواست تا یک هندوانه برای وی بیاورد.زندان بان که گویی از قواعد و قوانین زندان به خوبی اطلاع نداشت ، یک هندوانه برای ایشان اورد و از ایشان پرسید به چاقو هم نیاز دارید ؟ سپس چاقو را به ایشان داد . در حالی که رهبری در حال قاچ زدن هندوانه بودند یکی از ماموران ساواک داخل زندان شد.
هنگامی که وی از مقابل سلول ایشان عبور می کرد ، بهت زده به صحنه ای که می دید نگاه کرد ، بله زندانی در حال خوردن هندوانه بود ان هم با استفاده از سلاح ممنوعه در زندان…
این زندان بان به دلیل خرید آن هندوانه و دادن آن چاقو به رهبری توبیخ شد.
آقا هم از مجازات در امان نماند و عینک ایشان را به عنوان جریمه از وی گرفتند.
در همان روزهای اول تنور شکنجه در زندان داغ شد .
یک روز ایشان متوجه داد و فریاد های یک زندانی شدند ، خوب که نگاه کردند دیدند که وی یک روحانی آشناست که ریشش را تراشیده و وی را ضرب و شتم می کنند.
در همین حال بود که درب سلول باز شد ، شخصی داخل امد و پرسید : تو خامنه ای هستی ؟
پاسخ داد : بله
آن شخص از آیت الله خامنه ای خواست به همراه وی برود.
شش هفت نفر منتظر رسیدن ایشان بودند .
آیت الله خامنه ای آن لحظه را اینگونه روایت می کند : “در آن حالت احساس خطر کردم و از روی عادت و به طور غریزی … فریاد اعتراض بلند کردم و گفتم: چرا عینک مرا گرفتهاید؟ من بدون عینک نمیتوانم ببینم.”
یکی از آن شش نفری ، فردی بود که آقا در دادگاه وی را نادان خطاب کرده بود.
وی با نزدیک شدن به ایشان گفته بود : “خیال میکنی این دادگاه به تو اجازه خواهد داد که این طور جسارت کنی؟ سپس با کلفت کردن صدای خود سعی کرد ادای وی را در اورد”
در همان حال بود که سیلی محکمی به صورت ایشان زدند و در حالی که چشمان ایشان به خوبی نمی دید ، تعادلاش به هم خورد اما به موقع خود را جابه جا کرده و به حالت اول ایستاند ، به ناگاه ضربه دوم از راه رسید و آقا بر روی تختی که کنار دستش بود افتاد (گویا زندانیان را بر روی این تخت شلاق می زده اند) آقا قصد بلند شدن داشت که یکی از آن افراد فریاد زد : بمان ، خوب جایی افتادی ، دست ها و پاهای ایشان را بستند تا شلاقش بزنند.
در گوشه ای از این اتاق تعدادی تازیانه در کنار یکدیگر ردیف شده بود.
تنها تفاوت تازیانه ها قطر انها بود ، از کوچک شروع می شد تا بزرگ…
یکی از شکنجه گران کف پای آقا را به شدت شلاق زد و آن قدر به شلاق زدن ادامه داد تا (شکنجه گر) از کت و کول افتاد.
شکنجه گر دوم شلاق را به دست گرفت و پس از دقایقی شلاق را کنار گذاشت و نفر سوم شکنجه را اغاز کرد و نفر سوم هم از این کار خسته شد و نفر چهارم وارد عمل شد…
گویی هر شش هفت نفری که در اتاق بودند ، وظیفه داشتند پس از خستگی نفرات دیگر به کار انها (شکنجه دادن زندانی) ادامه دهند.گاهی شلاق خیس شده و بر بدن آقا می خورد ، ایشان در این باره می گویند : ” در طول مدت شکنجه، یکی از آنها بالای سرم میآمد و از من میخواست تا از فلان کس یا از نهضت اسلامی بیزاری جویم. من قبول نمیکردم و آنها هم آن قدر مرا میزدند تا بیهوش میشدم”
آقا بی هوش شد ، این موضوع پیش از این نیز در گفت و گوی ایشان و هم سلولی ها عنوان شده بود و آقا گفته بود که در صورتی که شکنجه من ادامه یابد به دلیل ضعف معده فورا بیمار شده و احتمالا از هوش خواهد رفت.
هم سلولی ها در این باره گفته بودند که ساواک با حربه های خود شما ره به هوش خواهد آورد و …
برای به هوش اوردن آقا آب به صورتش زده و همچنین آبی به پاهایش هم زدند. شکنجه دوباره ادامه یافت و پس از مدتی شکنجه گران پا بند را باز کرده و آقا مسیر محل شکنجه تا سلول را با پاهای زخمی پیمود.
قبل از خروج ایشان از اتاق ، شکنجه گر به ایشان گفته بود : “به سلولت برگرد، اما به زودی دوباره به اینجا خواهی آمد تا بالاخره اعتراف کنی…”
چند روز گذشت و زمان بازجویی فرارسید .
تفاوت هایی بود که میان این بازجویی و بازجویی های قبل ، این بارهمه سوالات را در دو خط خلاصه کرده از ایشان پرسبده بودند : شرح فعالیتهای سیاسی خود را بنویسد و بگوید چه نوع کتابها و نشریاتی مطالعه میکند و فعالیتهایی که به نفع خمینی داشته و دارد چیست و آیا ارتباط با دستههای سیاسی دارد یا نه؟
ایشان نیز در پنج صفحه ، از آغاز فعالیتهایش از تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی، هر آنچه که برای ساواک کشف بود، تا آخرین دستگیریاش را نگاشت.
ایشان در اخرین جمله نوشته بود : ” فکر میکنم وظیفهام آن است که از اسلام هر چه بیشتر درک کنم و تا آنجا که میتوان و میباید اصول اعتقادی و معارف الهی را در حوزه امکان و قدرت خود منتشر سازم و در برابر دشمنان فکری که از دشمنان سیاسی آن خطرناکتر و درندهترند و دفعشان واجبتر است، حصاری از منطق و استدلال بکشم. این است کار من و راه من”
سوالاتی که در بازجویی های دیگر از ایشان پرسیده بودن و جواب های جالب ایشان جالب به شرح زیر بود :
ارتجاع چیست؟ مرتجع کیست؟
ایشان در جواب، ارتجاع را در معنی لغوی «عقب گرد کردن» و در اصطلاح به معنای «عقب گرد کردن در مسائل سیاسی و اقتصادی» معنا کرده بودند و مرتجع واقعی در ایران را شاه معرفی کرده بودند. به خاطر این که کشور را از نظر سیاست، در وضعیت عقب نگه داشته است، در حالی که حتی مصری ها نیز هواپیما میسازند.
سپس ایشان را به شکنجه گاه تهران فرستاده بودند. بعد از مدتی، دوباره ثابتی [از مقامات ارشد ساواک]، همان سؤالها را از ایشان پرسیده و ایشان هم گفته بود که در زاهدان به این سؤالات پاسخ دادم. قبل از این مکالمات، شنبه یا یکشنبه را نوشته بودند که خامنهای حال پاسخ دادن ندارد. مشخص میشود که ایشان را آنقدر اذیت [و شکنجه] کرده بودند که حتی توان حرف زدن نداشته است. در ادامه نوشته بود: وقتی بهبود یافت از او بپرسید.
بعد از بهبودی که از او سؤال میکنند، ایشان میگویند: «در زاهدان جواب دادهام.» دوباره از او میپرسند: «نمی شود، باید مفصل پاسخ دهی» و ایشان دوباره همان پاسخ را میدهد [و شاه را مرتجع میخواند].
در زندانی که آیت الله خامنه ای در ان بود ۹ زندانی دیگر هم حضور داشتند ، یکی از انها سیدعباس موسوی قوچانی بود.
حدود بیست سلول از سلول های این زندان به شاگردان آیت الله خامنه ای و کسانی که پای سخنان ایشان نشسته بودند اختصاص داشت.
سخت است که آدمی هم شکنجه خود را تحمل کند و هم شکنجه شدن کسانی که از شاگردانش بوداند و با وی جلسات محرمانه داشته اند.
سید عباس در سلول ۱۵ این زندان بود.
در یکی از شکنجه ها موفق شده بودند از آقای “ص” اعتراف بگیرند که اعلامیه های محکومیت جشن های ۲۵۰۰ ساله را از سید عباس قوچانی گرفته است.
آقای “ص” به قدری شلاق خورده بود که کف پاهایش شبیه به یک حفره ایجاد شده بود.
بر ملا شدن نام سید عباس موسوی به منزله باز شدن دری جدید به روی ساواک بود.
موسوی قوچانی باید خود رابرای روزهای سخت آماده می کرد و چنانچه موسوی نمی توانست زیر این شکنجه ها تاب بیاورد ، تعداد زیادی از افراد رده بالا انقلابی به خطر می افتادند.
ایشان در ان زندان به حدی شکنجه شد که زبان زد همه زندانی ها شده بود و گاه و بی گاه ناله وی در زندان شنیده می شد.
او چهار بار پیاپی شکنجه شد و وقتی برای بار چهارم به سلولش باز گردانده می شد ، با باسن بر روی زمین راه می رفت.
سید عباس موسوی قوچانی برای انکه به سلول آقا نزدیک شود از ترفندی جالب استفاده می کرد.
وی از زندان بان می خواست به هنگام رفتن به سرویس بهداشتی به سرویسی که فاصله چندانی با سلول آقا نداشت و به سلول خود نیز نزدیک بود مراجعه کند.
مصدومیت وی به حدی بود که گاهی وی را تا سلول ، بر روی دوش گذاشته و انتقال می دادند.
موسوی هنگامی که از دستشویی خارج می شد ، درخواست می کرد برای تیمم به مقابل سلول اقای خامنه ای برود.
بهانه وی هم این بود که : خاک مقابل دستشویی نجس است و خاک سلول کناری قطعا تمیز تر است.
هنگامی که به سلول آقا می رسید ، به بهانه خواندن دعا با لحن دعا و به عربی با حضرت آقا سخن می گفت.
زندان بان که عربی نمی داسنت نیز فکر می کرد که وی هنگام تیمم در حال دعا کردن است.
وی در یکی از این مکالمات مناجات گونه به آقا می گوید : “آقا سلامعلیک. نمیدانی چقدر مرا شکنجه کردهاند. نمیدانم اگر در این حال بمیرم در شمار شهیدان خواهم بود؟”
وی پس از تیمم پایش را دراز کرده و وانمود می کرد که نمی تواند جا به جا شود .
آیت الله خامنه ای در پاسخ به یکی از مکالمات ، با حالت دعاگونه و با زبان عربی فرموده بود : “صبر کن سیدبزرگوار، صبر کن تا این جنایتپیشهها از تو ناامید شوند. چیزی نگو. خدا حتماً تو را نجات خواهد داد. آن قدر گفتم تا عزم و ارادهاش قوی و آمادگیاش بیشتر شد و به سلول خود بازگشت.:
برگرفته از کتاب کتاب شرح اسم/ نویسنده هدایت الله بهبودی/ موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی
دیدگاه شما