به گزارش کورنگ به نقل از فارس، نقش تربیتی زنان مسلمان ایران تا بدانجا تأثیرگذار بود که امام خمینی (ره) در سخنانی فرمودند: «از دامن زن، مرد به معراج میرود.» وقتی پای خاطرات حاجیه خانم حلیمه اسحاقی مادر شهیدان عبدالحمید و عبدالصاحب داوری نشستیم، آنچه را که از او شنیدیم چیزی جز تأیید سخنان گهربار امام نبود؛ وی که همسر مرحوم حجتالاسلام شیخ محمدحسین داوری است، پس از فوت همسر به تنهایی مسئولیت تربیت فرزندانش را بهعهده گرفت و طی دوران دفاع مقدس با افتخار فرزندانش را به جبهههای حق علیه باطل فرستاد تا نقش ارزشمند یک زن شیعی را بهدرستی ایفا کرده باشد، مشروح گفتوگو با این مادر در ادامه از نظرتان میگذرد.
* خجالت میکشیدم گریه کنم
حمید اولین پسرم بود که هوای جبهه به سرش زد، آن روزها سنش کم بود و وقتی خواست برای جبهه نامنویسی کند، موافقت نکردند و او مجبور شد با دستکاری در شناسنامهاش، به سن قانونی جبهه برسد، چند ماه بعد وقتی سنش را به سن قانونی رساند، عازم جبههها شد.
آنقدر کم سن بود که وقتی میخواست برود من خجالت میکشیدم برایش گریه کنم، نمیدانم چرا اما احساس میکردم سن و سالش برای جبهه خیلی کم است، وقتی اولینبار به مرخصی آمد، مردانگی را در قیافهاش دیدم.
زمان زیادی از اعزام اولش نمیگذشت اما دیگر نگران نبودم و از اینکه پسرم با وجود سن و سال کمی که داشت، عاشق حضور در جبههها بود، به خودم افتخار میکردم.
مدتی گذشت و او در این روزها چندینبار به جبهه رفته بود، پس از آن زمان خدمت فرا رسید و او باید برای اعزام به خدمت آماده میشد، حمید که در این مدت آشنایی زیادی با مجموعه سپاه پیدا کرده بود، برای حضور در خدمت، سپاه را انتخاب کرد.
بعد از چند بار که به جبهه رفت، زمان خدمتش فرا رسید و او از طرف سپاه اینبار بهعنوان سرباز به جبههها رفت، زمان جنگ بود و من میدانستم امکان شهید و یا مجروح شدن پسرم وجود دارد، نخستینبار که به عنوان سرباز به جبهه رفت، زمان زیادی به مرخصی نیامد تا اینکه باخبر شدیم به شهادت رسیده است.
* به دستانم حنا بسته بودم
یک شب خواب دیدم در حال عبور از گلزار شهدای محل هستم، من به دستانم حنا زده بودم و داشتم از کنار قبور شهدا عبور میکردم، یکی از جوانان محل به شهادت رسیده بود و هنوز 20 روز از شهادتش نمیگذشت، وقتی به کنار قبر آن شهید رسیدم، با خودم گفتم چرا من به دستانم حنا زدم، در حالی که هنوز 20 روز از شهادت او نمیگذرد، در حال گفتوگو با خودم بودم که دیدم دست شهید از درون قبر بیرون آمد و مرا بهسمت خودش فراخواند، از خواب پریدم و بدون این که شک کنم، به این نتیجه رسیدم که پسرم شهید میشود.
* پلوی عروسی حمید
پسرم 20 روز مفقودلااثر شده بود و این بهترین فرصت برای اطرافیانم بود تا با شیوهای که خودشان فکر میکنند خبر شهادت پسرم را به من بدهند، غافل از اینکه من از شهادت پسرم آگاهم و نیازی به آماده کردن من برای شنیدن خبر شهادت نبود.
شهیدان عبدالصاحب و عبدالحمید داوری
یک روز با خانمهای محل مشغول پختن آش نذری بودیم، در آن جمع خطاب به خانمها گفتم: «فعلاً همین آش را بخورید تا نوبت به پلوی حمید برسد.» گفتند: «مگر میخواهی برای پسرت عروسی بگیری؟» گفتم: «نه، میخواهم پلوی عروسیاش را به شما بدهم، چون حمید به شهادت رسیده است.» هیچکس باورش نشد، من هم وقتی دیدم کسی توجهی به حرفهایم ندارد، دیگر ادامه ندادم و منتظر رسیدن جنازه پسر شهیدم ماندم.
برادر و دوستان پسرم وقتی خبر شهید شدن حمید را شنیدند، منتظر جنازهاش ماندند اما وقتی دیدند خبری نشد، دست به کار شدند و به جبهه رفتند و با جستوجوی تمام اجساد شهدایی که در سردخانهها بودند، موفق به شناسایی جنازه حمید شدند و او را به کوهستان آوردند.
وقتی خبر شهادت حمید را آوردند، من به همراه تعداد دیگری از خانمها در مجلس ختم یک شهید بودیم، دخترم که تازه از قم آمده بود، وقتی این خبر را به من داد فکر میکرد من شروع به گریه و زاری میکنم اما چون من از قبل برای شنیدن این خبر آمادگی داشتم، فقط از خدا صبر و تحمل خواستم و به داشتن چنین فرزندانی افتخار کردم.
* نوبت صاحب
بعد از گذشت مدت اندکی از شهادت حمید، صاحب تقاضای رفتن به جبهه کرد، من هم که از رفتن فرزندانم در این خطوط گله نداشتم، رضایت دادم و او هم به جبهه رفت و در عملیات کربلای 4 مجروح شد.
هرچه اصرار کردم بمان، به فکر درمانت باش پس از آن که بهتر شدی برو، قبول نکرد و گفت: «مادر! جبهه به حضور ما احتیاج دارد.» من هم برایش آرزوی دعای خیر کردم، شبی که میخواست عازم جبههها شود، برایش غذای لذیذی مهیا کردم و هنگام خداحافظی به او گفتم: «پسرم! مواظب خودت باش، تو اگر لیاقت داشتی و به شهادت رسیدی، من ناراحت نمیشوم اما اگر اسیر شوی، من ناراحت میشوم، چرا که میخواهم هرچه در توان داری، برای کمک به سپاه اسلام بگذاری.»
* منتظر شهادت صاحب ماندم
یک شب در خواب دیدم همسرم که چندین سال قبل مرحوم شده است، در مزار قبور شهدای محل حضور دارد، وقتی من به او رسیدم با هم مشغول صحبت شدیم، در حین گفتوگو با همسرم، ایشان از درخت پرتقالی که در مزار شهدا داشت، 3 پرتقال کند و به من داد و گفت: «پرتقال بزرگها را برای خودمان چیدم اما دو پرتقال کوچک را بگذار روی درخت بماند، آنها متعلق به ما نیست.» همین که از خواب بیدار شدم با خودم فکر کردم که تعبیر این خوابم جز این نیست که فرزندان کوچکم شهید میشوند اما فرزندان بزرگم برای من میمانند، با این تعبیر، منتظر شنیدن خبر شهادت صاحب ماندم.
روزی در حال بازگشت از خانه برادرم بودم که دیدم دوستان صاحب از جبهه به مرخصی آمدهاند اما خبری از صاحب نیست، هر چه از دوستانش خبرش را گرفتم، خبر درستی دریافت نکردم و این موضوع بیشتر نگرانم میکرد.
آن روز دلهره عجیبی به سراغم آمد که مانع میشد در منزل بمانم، مرتب به بهانههای مختلف به منزل افراد فامیل میرفتم و تحمل ماندن در خانه را نداشتم، غروب برای چندمینبار به منزل برادرم رفتم، همین که برادرم روبهرویم نشست، دختر کوچکش گفت: «بابا! چرا گریه کردی؟ اتفاقی افتاده است؟» من تعجب کردم، گفتم: «برادر! چیزی را از من پنهان میکنی؟ نکند صاحب شهید شده و تو نمیخواهی چیزی بگویی؟» برادرم چیزی نگفت، وقتی این سوالم را چندبار تکرار کردم، برادرم شروع به گریه کرد و به من فهماند صاحب هم به شهادت رسیده است.
انتهای پیام/
دیدگاه شما