به گزارش کورنگ به مناسبت هفته دفاع مقدس و بازگشایی مدارس به سراغ یکی از خانواده های شهدا رفتیم تا خاطره ای از کودکان جنگ برایمان بگوبد برادر شهبد هنرمند محرمعلی آقابالی این چنین آغاز کرد:زندگی کوتاهش را بگردی شجاعت،بصیرت ،و طراوت را در تک تک لحظاتنش مشاهده می کنی گویا روح بزرگش بر جسم کوچکش سنگینی می کرد !
سال 1356مردم ایران در تدارک انقلابی عظیم هستند نظام شاهنشاهی نفس های آخر خود را می کشید کم کم صدای انقلاب مردم به شهرها و روستا های کوچک نیز کشیده شده بود اما هنوز امور کشور استبدادی و ارباب و رعیتی اداره می شد در روستاها حرف اول و آخر را کدخداها و ارباب ها می زدند
برادر محرمعلی می گوید دم دمای انقلاب یه روز نزدیکای ظهر ،در خونمون به صدا درآمد، همه ی ما در حال غذا خوردن بودیم ،اما صدای در به غیر از همه ی ما اورا آشفته و مضطرب ساخت ،از آن جا که او برادر کوچک بود، انتظار می رفت تا او برای باز کردن در برود !! تعلل بیش از حد او مرا برآن داشت که شاید کاسه ای زیر نیم کاسه است ،خلاصه بلند شدم و به طرف در حیاط رفتم ،اما احساس کردم محرمعلی هم مرا تعقیب می کند !!گمام کردم که کاری کرده باشد اما با شناختی که از روحیات و خصوصیات اخلاقی او داشتم در تعجب بودم که او چکار کرده که این چنین با اضطراب تعقیبم می کند .
از اتاق خانه قدیمی روستاییمان تا درب چوبی حیاطمان هزار تا فکر بر سرم زد !!تا اینکه صدای بلند و همراه با غرور و تکبر کد خدای روستایمان پایان بخش این دلهره ها بود!!
حال دیگر دلهره نداشتم چرا دروغ!!؟احساس نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت ،فهمیدم که مسئله مهمی هست ،شاید به کدخدا و تشکیلات آن ها مربوط باشد
کدخدا با صدای بلند صدا می زد حاج علیمردان !حاج علیمردان...
پدرم را می گفت، مربی قرآن روستایمان بود سالخورده و خمیده از سختی های روزگار ،همه ساکنان و اهالی روستا احترام ویژه ای برایش قائل بودند.
تا من به در منزل برسم کد خدا چند بار دیگر با عصبانیت بیشتر پدرم را صدا زد ، شدت عصبانیت کدخدا و حد و مرز ظلم خوانین آن زمان را که دیده و احساس کرده بودم، مانع شدم تا پدرم جلو در بیاید با خودم گفتم مبادا او و همراهانش که از هیئت امنا و چند نفردیگر بودند از روی عصبانیت به پدرم بی احترامی یا جسارتی بکنند .
تا جلوی در که رسیدم کدخدا فریاد زنان بدون هیچ سلام و کلامی گفت :یا این بچه را ادب کنید یا ما خودمان ادب می کنیم !
پرسیدم کدام بچه؟چه بی ادبی ؟
گفت برادرت را می گویم!همه جای روستا روی تمام در و دیوار شعار ضد حکومتی می نویسد. مگر می خواهید امنیه های شاه روستا را به توپ ببندند؟ما که نمی توانیم چوب ندانم کاری یه الف بچه شما را بخوریم اصلا این چه کاری است که او می کند ؟
کدخدا با آن همه غرور و تکبر معلوم بود که از مامورین شاه ترس دارد تقصیری هم نداشت همه مردم در آن زمان ترس داشتند خلاصه صدا زدم محرم !محرم...؟ از پشت سرم جواب داد بله داداش...!! گفتم چه می گویند درسته که تو به شاه توهین کردی ؟
جلو آمد اصلا انتظار نداشتم با آن سن و سال کم چنین جوابی بگوید !در چشمانش برقی احساس کردم گفت این که من به کسی بی احترامی کرده باشم دروغ است من به هر کس چیزی گفته ام سزاوارش بوده !اگر مرگ بر شاه نوشته ام برای اینکه شاه سزاوار مرگ است ،چون امام گفته چون خدا گفته صدایتان را بلند نکنید مگر به شما ظلم شده با شد ؛این شاه کم به مردم بیچاره ظلم می کند،کم حق ملت مارا برای بقای حکومتش به آمریکا داده و خون مردم مارا می ریزد ؟آخر تا کی با ید از او بترسیم و به او جوابی ندهیم؟ با حرف های این نوجوان یازده دوازده ساله جرقه ای در ذهنم زده شد گویا قدرت گرفتم کدخدا و همراهانش مبهوت و منتظر !تاشاید من بگویم که آن نوشته هارا پاک می کنیم یا دیگر تکرار نمی شود و از این حرف ها!
پرسیدم حالا چند جای روستا از این شعار ها نوشته ای ؟ شاید با ترس و یا شاید با احترام ویژه ای که برای بزرگتر از خودش قائل بودویا ترس مواخذه پدرم با طمانینه گفت دوسه جا نوشته ام اما...
گفتم از این به بعد در هر جا دلت خواست بنویس من جواب می دهم با خوشحالی گفت چشم .
برگشتم طرف کدخدا گفتم شنیدین ؟گفت شنیدم اما اگر کسی از امنیه های شاه پیگیر این قضیه شود پاسخگو خودتان باشید گفتم باشه من خودم جواب می دهم ...
انتهای پیام/ر
دیدگاه شما