به گزارش پایگاه خبری کورنگ ؛ شهید محسن فانوسی یکی از غیورمردانی است که با رشادت خود در آن سوی مرزها نام خود را بر صفحه تاریخ تا ابد ماندگار کرد؛ وقتی که از شهادت سخن به میان میآید اولین چیزی که به ذهن خطور میکند رشادت و از خودگذشتگی شهداست که شاید در هیچ نقطهای از جهان چنین مرحلهای از ایثار به چشم نیاید. شهید محسن فانوسی متولد یکم شهریور 59 بود که توانست ره صد ساله را یک شبه طی کند.
سمیرا حمیدی نامدار همسر شهید محسن فانوسی است که حاضر شد وقت گرانمایه خود را در اختیار ما قرار دهد و از خود و از زندگیاش با شهیدفانوسی برایمان بگوید و برای ما بگوید که امروز هنوز هستند کسانی از تبار عشق که بیعتی را که در روز عاشورا با امام عاشقان بستند، آن را تا پای جان به عمل رساندند.
فارس: متولد چه سالی هستید و چند سال با شهید فانوسی زندگی کردید؟
سمیرا حمیدی نامدار متولد 16 آذر 1364 هستم و 9 آبان 1381 به عقد آقامحسن درآمدم.
وقتی که اسم عقد میآید؛ گویی به خاطرات آن دوران برایش زنده می شود این را از بغضی که در گلویش گیر کرده فهمیدم و مدام سعی دارد آن را به هر شکلی که شده فرو برد، اما افسوس که نمیشود، با احساس خاصی که در بین همسران شهدا وجود دارد از مدت زمان ازدواجش میگوید.
بعد ادامه میدهد: 13 سال از ازدواجمان میگذرد و به قدری این دوران برایم زود سپری شد که تا خواستم از شیرینی آن بهره بگیرم آقامحسن را از دست دادم، ماحصل این ازدواج دو فرزند به نامهای "فاطمه زهرا" و "محمد" است که در نبود محسن به من آرامش میدهند. انرژی و صلابتی در کلامش نهفته است که ناخودآگاه تو را از نگاه کردن به ساعت غافل می کند و شاید تنها زمانی است که گذر عمر را احساس نمیکنی!
فارس: معیار شما برای انتخاب همسر در ابتدا چه بود؟
با اطمینان پاسخ میدهد که خوشبختانه من و محسن با هم همفکر بودیم و در ابتدا میدانستیم که از زندگی چه میخواهیم و سهم ما در زندگی مشترک چیست، محسن جان را که میگوید اشک در چشمانش شناور میشود چه میدانم در آن لحظه به چه چیزی فکر میکند!
از اینکه در کنارش نشستهام و او را مجبور به تکرار خاطرات میکنم شرمنده میشوم و باز ادامه میدهد، آقامحسن از روز اول به من گفته بودند که تخریبچی سپاه است و هر آن در زندگی ممکن است با دست و پای قطع شده و یا با پیکر بیجان او مواجه شوم، با کمال اطمینان میگویم میدانستم که چه کسی را برای زندگی مشترک انتخاب کردهام باید بگویم که من باهوشتر از آقا محسن بودم.
با خودم می گویم این بانوی عزیز که سنی ندارد پس چگونه توانسته به این درک و شعور برسد و باز کلام گرمش ادامه میدهد: بارها اعلام کردهام که آن چیزی که باعث جذب من به ایشان شد فقط ایمان و اخلاص شهید فانوسی بود و معتقدم او از متدیننی بود که ایمان را در نماز و روزه خلاصه نمیکرد، آقامحسن همیشه در جستجوی شهادت بود و بارها این نکته را به من گوشزد کرده بود چراکه شرایط کاری ایشان اقتضا میکرد که شهادت نصیبشان شود و به نظر من تخریبچی بودن یعنی همین!
با هر نفسی که بالا و پایین میشود سنگینی را بر روی دلش احساس میکنم و از خدا میخواهم که مایه عذاب ایشان را فذا هم نکرده باشم، نفسی تازه میکند و با لبخندی میخواهد این داستان را ادامه دهد و تکرار میکند کجا بودیم؟ میگوید بله، شغل محسن جان به گونهای بود که همیشه خود را در معرکه می دید و من هم بدون هیچ شرایطی این را از اول پذیرفته بودم چرا که مفهوم فرهنگ شهید و شهادت در خانواده ما به درستی شکل گرفته است، یعنی خانواده ما برخلاف بعضیها که به اشتباه مفهوم کشته و مرده خطاب میکنند ما شهادت را لایق کسانی میدانیم که لیاقت به دست آوردنش را دارند.
با تاکید میگوید خب! شکرخدا، آقامحسن برگه تاییدیه را امضا شده از خانم حضرت زینب(س) گرفتند من همیشه قبل از ازدواجم با شهید فانوسی از خدا میخواستم که در کنار کسی باشم که دوستش داشته باشم و شاید گزافه نیست اگر بگویم من دوستش نداشتم بلکه محسن من را عاشق خودش کرده بود که هیچ اختیاری در مقابل کلامش از خودم نداشتم و من خدا را بابت این همه لطفش شکر میکنم.
چه قندی در دل مخاطب آب میکند وقتی از خاطراتش میگوید یک لحظه بغض میکند و لحظهای دیگر به یاد خاطرات با هم بودنش لبخند را بر گوشه لبانش مینشاند.
فارس: از ویژگیهای بارز شهید در طول مدت زندگی با شما چه بود؟
به نقطهای خیره میشود گویی تمام خوبی در شهید متجلی شده و توان بازگوکردنش امکانپذیر نیست و بعد از چند لحظه سکوت ادامه میدهد: اغراق نکردهام اگر بگویم تمام خوبیها در او متجلی بود اما شاید اخلاص و عملش در بین همگان زبانزد خاص و عام بود و دیگر اینکه به معنای واقعی انسانی متواضع بود چراکه هیچ وقت در بین خانواده و جمع دوستان شغلش را مطرح نمیکرد و به آنها میگفت که شغل من جادهسازی است، حالا که خوب نگاه میکنم متوجه می شوم و به عمق افکارش پی می برم که بله، او کارش جادهسازی بود چراکه مسیر را برای ما هموار کرد تا بتوانیم با آرامش و طیب خاطر به مسیر ادامه دهیم اما افسوس که من معنی آن را دیر متوجه شدم و باز آهی از ته دل میکشد.
همسر شهید فانوسی در باز گو کردن خاطراتش میگوید: به قدری مسئله کاریش را برایم باز کرده بود که از همان ابتدای دوران نامزدیمان من شبها خواب می دیدم که جنازه محسن را بر روی دستانم گذاشتهاند و این شده بود کابوس شبانه من و قصد نداشت که دست از سرم بردارد؛ وقتی با آقامحسن مسئله را مطرح می کردم با آرامشی که در کلام و رفتارش پیدا بود مرا آرام میکرد و من هم سعی می کردم همه را در لحظهای به باد فراموشی بسپارم.
فارس: شهید فانوسی چه زمانی به سوریه اعزام شد و چطوری توانستند شما را راضی کنند؟
لحظهای مکث میکند و انگار تمام خاطراتش دوباره مثل فیلم سینمایی در حال پخش شدن است، ادامه میدهد؛ اما این بار صدایش لرزانتر از لحظههای گذشته است و خاطراتش را این گونه بازگو می کند: آقا محسن ماموریت زیاد میرفتند شاید در طول مدتی که من با ایشان زندگی کردم در مجموع ما سه سال هم در کنار هم نبودیم اشتباه نگفتهام چرا که هر بار ایشان به ماموریت میرفتند کسی جز من و خود شهید کسی از این موضوع اطلاعی نداشت.
این بار نه با بغض بلکه با گریه میگوید خبر رفتن به سوریه را محسن زمانی که برای زیارت به مشهد مقدس رفته بودیم با من مطرح کرد. شرایط به گونهای بود که هر بار که محسن حال و هوای مأموریت در داخل کشور را داشت خواه یا ناخواه من در آن لحظه سکوت اختیار می کردم با اینکه میدانستم شرایط برایم سخت و دشوار خواهد بود و این شاید به خاطر علاقه من به او بود.
خوب یادم هست اعزام به سوریه با ماموریتهای دیگرش تفاوت داشت این را از حس و حال عجبیش فهمیدم به قدری موقع رفتن اشتیاق داشت که گویی از قبل میدانست که به بهشت خواهد رفت. آقا محسن 25 روز بیشتر در جبهه حضور نداشت و برای اولین بار بود که در برای اعزام اقدام کرده بود ولی چقدر زود مسیر را طی کرد.
باز بهانه نبودن شهید فانوسی در دلش زنده میشود و نفسهایش به سختی بالا و پایین می شود، اندکی آب مینوشد تا کمک حالش باشد برای ادامه مصاحبه و باز از خاطراتش میگوید، در مدتی که محسن در سوریه بود بیشتر از چهار بار تلفنی پیش نیامد که با هم صحبت کنیم و 10 روز آخر دیگر تلفنی به منزل نشد، من همچنان گوشم به انتظار زنگ تلفن بود و چشمم به در خیره ماند تا شاید مسافرم از راه برسد و شاید این حس هنوز هم بعد از شهادت محسن با من همراه است. خوب یادم می آید که موقع رفتن از زیر قرآن ردش کردم آن روز با دیگر روزها متفاوت بود و هی مدام می گفت: خانمم! اگر جنازه من را برای شما آوردند من را در فلان نقطه خاک کنید و من به شوخی میگفتم: خیلی بی مزهای این چه شوخیه که میکنی! ولی محسن باورش شده بود و می دانست که بار زندگی این بار مسئولیتش با من است از این رو به من میگفت تو از پس همه چیز برمیآیی و در تمام مدتی که با من زندگی کردهای امتحانت را پس دادهای و به مکرر تاکید می کرد تو هم در این مسیر انتخاب شدهای و قرار است که امتحانت را پس بدهی، همه این حرفها در دلم آشوب به پا می کرد وبه محسن میگفتم عکس بچه ها را با خودت نمیبری؟ جواب داد می ترسم وابستگی مانع کارم شود و دوباره دلم هوایی شود و تاب دوری نیاورم، آقا محسن برای لحظهای به من نگاه کرد انگار دلش نمی خواست نگاهش را از من بردارد و من در آن لحظه فقط به حرفهایی که در حرم امام رضا به من گفته بود فکر میکردم و هی خاطرات از ذهن و دلم مرور می شد و هزار فکر و خیال به سراغم میآمد و در آن لحظه محسن به من میگفت، «خیالت بابت محمد و فاطمه راحت باشه هواتونو دارم» مدام تکرار میکرد کاری که شهدا و مدافعان حرم انجام می دهند دفاع از ناموس است و مدام در این مورد حرف میزد.
خدا میداند که در آن لحظات به من چه میگذشت! محسن در شرایطی به سوریه اعزام شد که حتی خانواده من هم از رفتن او خبر نداشتند و من نمیدانستم که خبر رفتن او را چگونه به دیگران بازگو کنم زیرا شهید فانوسی این راه را به عنوان تکلیف از روز اول برای خود مشخص کرده بودند. فقط خدا می داند در این 25 روز چه خوابهای عجیبی میدیدم، خواب می دیدم که بر سر مزار محسن نشسته ام و مدام به او میگفتم، قرار بود من منتظر تو باشم نه اینکه برایت یتیمنوازی کنم؛ این موضوع به یک کابوس شبانه تبدیل شده بود، با تکان شدید از خواب بیدار می شدم محمد به من می گفت مامان چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ این خود خوری که در من به وجود آمده بوده برایم دیوانهکننده بود.
زمانی که خبر شهادتش را به من دادند شب قبلش در منزل مادرشوهرم مهمانی بودیم، اضطراب داشتم و سعی میکردم به هر شکلی شد خودمم را آرام نشان دهم تا شاید روی روحیه بچهها تاثیر منفی نداشته باشد وقتی که از مهمانی برگشتم از همکارانش که از بچههای تخریب گردان 43 بودند جویای احوال شهید فانوسی شدم به من پاسخ دادند در آخرین خبری که به ما رسیده مشکلی وجود ندارد. ولی بعدها متوجه شدم در این مدت که محسن با ما تماس نگرفته شهید شده و کسی هم جرات دادن این خبر را به ما نکرده بود.
خاطرات را مرور میکنم یادم می آید در آخرین کلامی که بین ما رد و بدل شد قرار بر این شد که آقامحسن بین 25 روز به خانه بیاید و نفسی تازه کند ولی خودش میدانست که این سفر بازگشت ندارد و من در آن روزهای انتظار در چه حال و هوایی سیر میکردم! لحظهها برایم کند میگذشت اما همه به شوق انتظار شیرین میشد و چه سخت است انتظاری که وصالش یک طرفه باشد و من هنوز منتظرم.
فارس: چگونه خبر شهادت را به اطلاع شما رسید؟
فصل پاییز خاطرات زیادی از زندگی من و محسن را در رنگارنگی خود جای داده است چراکه نقطه وصل و فصلمان در این فصل بود. گفتن یکسری از مسایل شاید به همین راحتی که گفته میشود نباشد اما من روز قبل از خبر شهادت محسن با چه شوقی منتظرش بود و باز گریه امانش را بریده است و ادامه میدهد، به شوق اینکه محسن فردا برمیگردد به آرایشگاه رفتم و ترجیح دادم که به نظافت خانه و بچهها برسم تا دلتنگی 25 روزه از تنمان خارج شود اما من از همه چیز بیخبر بودم؛ صبح یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمده بود و من مرتب از لحظه ورود محسن برایش میگفتم و از کارهایی که قرار بود به محض ورودش برایش انجام دهم از دلتنگیها و جای خالیاش در خانه بگویم و جالب اینکه دوستم فقط گوش میداد، اما بعد از مدتی ورود دوستان به منزلمان بیشتر شد و یکی یکی به خانه وارد میشدند. به یکباره بند دلم پاره شد و به التماس به یکی از آنها گفتم بگید چی شده و یکی از آنها پیشدستی کرد و با کلی من و من کردن گفت، «گفتن آقا محسن جانباز شده» و من هم چه ساده باور کردم و کودکانه می گفتم خب خدا رو شکر زنده اس خودم بهش گفتم اگه یه روزی جانباز بشی تا آخر عمر نوکریتو میکنم. ولی به یکباره از خواب شیرین بیدار شدم و و گویی از کودک درونم را برای لحظه ای به باد فراموشی سپردم ودوباره به التماس کردن افتادم و قسم پشت قسم که تورو خدا بگید محسن چی شده؟ گویی یکی از دوستانم دلش به حالم سوخت و برای اینکه مرا از این فلاکت نجات دهد به آرامی به سمتم آمد و گفت، «سمیرا! تو از خدا تو زندگیت چی میخواستی و من دیگر شصتم خبردار شد که چه شده و برای لحظه ای همه چیز را در کمال ناباوری پذیرفتم و تمام!
وقتی که همه چیز را به یکباره قبول کردم خود را در جمعی از بستگانم یافتم و در آن لحظه چهره عمویم بیشتر به ذهنم مانده است. عمو به سمتم آمد و مرتب به من تکرار می کرد بگو" انا لله و انا الیه راجعون". پیکر محسن وقتی به وطن آمد که مصادف با تاریخ عقدمان شده بود و زمانی که خطبه عقدمان خوانده می شد شاید هیچ وقت فکر نمیکردم در همین 13 سال بعد در همین روز با پیکر محسن باید خداحافظی کنم. چه لحظه های سختی بود و من انگار نمی خواستم که با محسن برای همیشه خداحافظی کنم. وقتی محسن را در درون قبر گذاشتند برای لحظاتی به صورتش خیره مانده بودم و مدام دستم را بر روی ریشش میکشیدم خدایا! یعنی من دیگر محسن عزیزم را نمیبینم؟ و اشک ها از پس دلتنگی امانم را بریده بود و هرگز نمی خواستم محسنم را در آن شرایط تنها بگذارم چه لحظه های سختی و سنگینی بود.
در آن لحظه ترس عجیبی به دلم سایه انداخته بود و مدام اضطراب واهی در دلم افتاده بود و سوالاتی که همه بیپاسخ مانده بودند به هر شکل محسن را به خاک سپردند و من را به خدا، دلم جوابی میخواست که دلم را محکم کند و ایمانم را قوی که خوشبختانه خیلی سریع برایم اتفاق افتاد؛ در همان شب خواب عجبی و روحانی دیدم که هنوز تصاویرش برایم سبز و روشن است. در خواب دیدم که آقا محسن دستش را به آقایی داده که سرتاپا سبزپوش است و با هم دارند به مسیر خود ادامه میدهند و به من میگفت خیالت راحت دست تو رو هم میگیرم تو هم بیا! این خواب به شدت خیال من را از بابت همه چیز راحت کرد. و این شاید برای من یک نشانه روحانی از طرف خدا بود که ایمانم در مسیر محسن باقی بماند و خودم هم در این مسیر از هیچ کمک و کوششی دریغ نکنم.
فارس: آیا حضور شهید را درکنار خود احساس میکنید؟
اشکش را با دستمالی که در دست دارد پاک میکند و پاسخ میدهد: سوال شما مرا به یاد خاطره ای میاندازد که گفتنش خالی از لطف نیست، یک روز جمعه که دلم به شدت گرفته بود بچه ها را آماده کردم تا به سر مزار محسن برویم در آنجا یکسری صحبتها و دلتنگیها را برای محسن گفتم و با هزار فکر و خیال ولی احساس سبکی خاصی به خانه برگشتم. شب در خواب دیدم که محسن تکرار میکند «سمیرا جان! بیا خانم! بببین گذرنامه ات رو!» این خواب مقدمه ای شد که فردا از طرف بیت رهبری با ما تماس گرفتند و اعلام کردند که قرار است خانوادههای شهدا را برای زیارت به سوریه ببرند و من همان جا بود که حضور محسن را در کنار خودم احساس کردم و ایمان آوردم که حضور ایشان در زندگی جاری و ساری و و این واقعیت دارد که شهدا زندهاند.
یادم میآید رفتن ما هم به همین راحتی نبود و چقدر من در آن شرایط زخم زبان و طعنهها از برخیآشنایان شنیدم که به خاطر رفتن ما اعتراض داشتند و مرتب به من طعنه میزدند که شوهرت خودخواه بود و تو هم خود خواه هستی که میخواهی به این سفر بروی و یا سوال میکردند اصلا چرا به شوهرت اجازه دادی که به سوریه برود و سرزنش پشت سرزنش بود که به سمت من هجوم میآورد اما من محکم تر از این حرفها بودم و معتقدم که این دعوت از طرف محسن برای خانوادهاش بود.
فارس: اداره زندگی برای شما با وجود دو فرزند مشکل نیست؟
در زندگی آموختهام که که از کسی کمک نخواهم و از اینکه کسی برایم کاری انجام دهد. بارها اطرفیان از من میپرسند که آیا با این شرایط میتوانی مستقل زندگی کنی؟ و من جوابی که به همه می دهم این است تا زمانی که دستم در دستان خدا گره خورده مشکلات هر یک از پی هم حل می شوند و باز تاکید دارم که خود آقا محسن خودش در هر شرایطی با من همگام و همراه است و فقط جسم ایشان از دیده پنهان شده ولی در شرایطی به وضوح کمک و یاری محسن را در زندگی میبینم و شاید اتفاقاتی در زندگی برایم رخ داده که ایمانم را به محسن و اینکه در زندگی حضور دارد برایم پررنگ کرده است. برای نمونه یادم میآید بعد از شهادت محسن باید از نقل مکان میکردیم و من در شرایطی نبودم که حوصله گشتن از این خانه به خانه را نداشتم و در آن لحظه به عکس محسن خیره مانده بودم و با گلایه به او گفتم «من حوصله دنبال خونه گشتن ندارم» به اندازه کافی حرف و حدیث زیاد میشنیدم و شاید باورش برای عدهای سخت باشد صبح این صحبت بین ما رد و بدل شد و تا عصر نشده مشکل خانه و جابه جایی به شکل باور نکردنی حل شد و من هنوز در حیران این کار ماندهام و این فقط یه نمونه از عنایتهای شهید نسبت به خانوادهاش است.
همین حالا هم بعضی از اتفاقات را نمیتوان بازگو کرد و حتی عنایتها و کمکهایی از طرف محسن برای خانوادهاش رخ میدهد در حد یک معجزه است، واقعا بعضی از موارد گفتنی نیست حتی در تربیت بچهها به کمکم میآید.
فارس: آیا بچهها بهانه نبودن پدر را نمیگیرند و چگونه نبودن او را برایشان بازگو میکنید؟
درست یادم هست وقتی که محسن به شهادت رسید از طرف رهبری عنایتی صورت گرفت و ما توفیق زیارت ایشان را از نزدیک به دست آوردیم و شاید باور کردنش سخت باشد اما این حقیقت دارد که از همان دقایق اول که نگاه همان به نگاه رهبری گره خورد به احترام نفسهای آقا و دست نوازشی که آقا بر روی آنها کشید من فکر میکنم در همان لحظه همه چیز خود به خود حل شد و دعای رهبر در حق فرزندان من و محسن مستجاب شد، با اینکه محمدمهدی 10 سال بیشتر ندارد با سن کم فرق مرگ یک انسان معمولی با شهید را خیلی متوجه میشود و خیلی قشنگ مسائل را حلاجی کرده و شناختی که از پدرش به دست آورده درست و دقیق است.
در مورد فاطمه هم سعی کردم از روز اول آرمانهای پدرش را با همان دنیای کودکی که در آن سیر میکند برایش تفهیم کنم و دیگر اینکه از گفتن دروغ به بچهها در این خصوص پرهیز کردم و اگر سوال کنند جواب میدهم که بابا پیش خدا رفته و شهید شده چراکه این دوتاکلمه است که به آنها آرامش می دهد و به آنها میگویم «دعا کنید که امام زمان ظهور کنه و بابا برگرده».
محمد با اینکه 10 سال بیشتر ندارد ولی یکسری از واقعیتها را قبول کرده و این در حالی است که روزهای اول به کسی اجازه نمیداد که کسی به خانهمان رفت و آمد داشته باشه و مدام بهانه پدر را میگرفت و از اینکه کسی به او محبت میکرد و یا نوازشش میکرد به شدت عصبانی می شد و به من می گفت مامان به اینا بگو منو ناز نکنن! فاطمه هم با این سن و سال کم در بعضی از مهمانیها وقتی بچهای بغل پدرش میرود با سرعت به آغوش من پناه میآورد و در صورت نبود من آغوش برادرش امنترین جا برای آرامش فاطمه است و زمانی که یک نفر او را آزار میدهد تاکید میکند که «به داداشم میگم».
فارس: برخورد مردم در خصوص شهادت همسراتان چگونه بوده و شما چه انتظاری از مردم دارید؟
آدمها در هر شرایطی متفاوت برخورد میکنند که من هم در این زمینه مستثنی نبودم در این مدت نگاهی که اطرافیان به من داشتند گاها ترحمآمیز و بخشی دوستانه بوده و سعی کردند اگر پند و اندرزی به من داشتند انجام دهند اما من خودم به شکل دیگری به این قضیه نگاه میکنم و معتقدم تا کسی در جایگاه طرف مقابل قرار نگیرد نمیتواند آن را درک کند.
بعضی وقتها اغلب اوقات حسی در من به وجود آمده که زندگی برای من و بچهها هنوز ادامه دارد و بعد از شهادت ما هم باید به زندگی ادامه بدهیم چراکه آقا محسن در هر شرایطی در کنار ما قرار دارد ولی گلایهای از بعضی کسان دارم که بعد از شهادت آقا محسن فکر میکنند که زندگی هم باید برای ما تمام شده باشد و در نگاهشان این قضیه هنوز قوت نگرفته که هرکس برای خودش دارای هویتی جداگانه است و بعد از مرگ یا شهادت فردی طرف مقابل آن میتواند یک زندگی داشته باشد و تصریح میکنم که نبود محسن را احساس میکنیم و حتی نبودش ما را آزار میدهد ولی من حرفم این است که حقیقت را باید پذیرفت.
من از مسوولینی گله و شکایت دارم که بعد از شهادت محسن یک رئیس اداره به من می گوید که خانم چرا اجازه دادید که همسر شما به جنگ برود؟ در حالی که این افراد در کاخ سلطنتی نشسته و بر صندلی ریاست تکیه زده است. مهمتر آنکه نمیداند این امنیت به پاس خون شهداست؟ ولی حقیقت این است عدهای این مهم را به بوته فراموشی سپردهاند و من تمام مشکلاتم را به خود خدا سپردم.
فارس: فکر می کنید انتظارات شما چگونه برآورده می شود؟
اندیشیدن به این موضوع که شهدا از ما چه خواستهای داشتند خود میتواند ما را در رسیدن به جواب یاری کند اما مهمترین خواسته شهدا شاید همان عمل کردن به وصیتشان باشد. در وصیت آقامحسن آمده که پیام خون ما اطاعت از خدا، ولی فقیه و اجرای قوانین الهی است و حفظ حجاب در راس آنها قرار دارد.
هر زمان که با دانشجویی و دانشآموزی برخورد دارم متوجه می شوم که حجابش را رعایت میکند محسن برای من زنده میشود و در این میان دلگیر میشوم از کسانی که از من این سوال را می پرسند که چرا به شهید اجازه دادید که به جبهه برود و ضرورت اینکار برای شما چه نفعی داشت؟ حرفهایی از این قبیل ناراحتم میکند و بر دلم سنگینی میکند.
با بغضی در گلو که شاید حرفهای نگفته است که راهش را سدکرده میگوید متاسفانه به صورت مکرر این موضوع مطرح و شایعه شد که محسن و تمامی مدافعان حرم برای رفتن به جبهه در ازای خدمتی که میکنند پول دریافت میکنند اما من به صراحت میگویم که شهید فانوسی و صدها شهید مدافع حرم در سراسر کشور هیچ پولی در قبال خدمت که وظیفه ای که انجام دادند دریافت نکردند. خوب یادم میآید که محسن هنگام رفتن 30 هزار تومان بیشتر در جیبش نداشت!!
برایم سوال است که چرا عدهای به همین راحتی آخرت خود را با دنیای کوچک عدهای دیگر از بین میبرند؟ این چه خودخواهی است که بعضیها به آن دچار شدهاند؟ من بارها به رسانهها اعلام کردم حاضرم فیش حقوقی و دریافتی ما در روزنامه و یا خبرگزاریها به چاپ برسد تا عدهای که باور این مهم برایشان سخت است رفع شبهه شود؛ ارزش خون شهدا را با ندانمکاری عده ای از بین نبریم چراکه معامله ای که شهدا با خدا کردند به اندازهای ارزشمند است که آن را نمیتوان با مادیات و یا امثال آن معامله کرد.
فارس: به عنوان آخرین سوال اینکه رهبری در سخنان شان فرمودند که شهدای مدافع حرم اجر دو شهید را در نزد خدا دارند، در این خصوص چه نظری دارید؟
آبی می نوشد و نفسی تازه میکند. از خودم می پرسم که سوالات ما چه فشاری را به بنده خدا وارد کرده است؟ باور نکردنی است هر بار که اسم رهبری میآید گل از گلش می شکفد و انگار هیچ سختی را تا الان نکشیده و در دلش به خودش میگوید که تمام هستیام به فدای رهبر. خانم حمیدی با لبخندی بر لبانش میگوید در دیداری که با حضرت آقا داشتیم من در فاصله ای نزدیک به ایشان قرار داشتم و خدا میداند که در آن لحظه در دلم چه شعفی موج میزد، یک خواسته از ایشان داشتم و به ایشان گفتم آقا لطفا برای عاقبت بخیری ما دعا کنید و در آن لحظه حضرت آقا جوابی به من دادند که امید را دلم زنده کرد. ایشان با لبخندی بر لب و نوری که در چهره ایشان نمایان بود فرمودند: عاقبت بخیری بالاتر از این که دو تا فرزند مدافع حرم را دارید بزرگ میکنید و مسئولیت آن باشماست و این کم لطفی نیست که خدا به شما عطا کرده است.
و اینکه شهید مدافع حرم اجر دو شهید را دارد دیدگاه ایشان به همین منزله است که شهدای مدافع حرم در غربت کشور دیگر قبل از اینکه دشمن وارد سرزمین ایران شود به جنگ رودررو رفتند و این به خاطر مردانگی شهدا بود که اجازه اینکه حتی در دل کسی کوچکترین دلهره به وجود بیاید به سوریه رفتند و با دشمن رفتند و این حرف زیبایی است که مدافعان حرم خواستند به همه بگویند که در هر لباس و مقامی که هستید بنده هستید و باید بندگی خدا را انجام دهید و در آخر این نکته یادمان باشد که این انقلاب و آرامشی که در کشور وجود دارد به پاس گذشت و پاسداری این شهدا بوده است.
آرام اشک از گوشه چشمانش در حال جاری شدن است در حالی که عظمت را میتوان در نگاهش دید، از وقتی که در اختیار گذاشته تشکر میکنم و از اینکه اگر باعث ناراحتیاش شدم، عذرخواهی! لبخندی میزند و میگوید هیچ وقت از حرف زدن در مورد محسن خسته نشده و نمیشوم.
دیدگاه شما