می گویند پدرم در کودکی زمانی که پنج شش ساله بوده یتیم شده و چون پسر بزرگ خانواده بوده مسئولیت های خانواده به دوش او می افتد من چند ماهه بودم که پدرم شهید شد حالا بیست وهفت سال از آن سال گذشته و من بسیار مشتاق دیدار او هستم من متولد 65 هستم. زمانی که پدرم تازه جانباز شده بود .
آنچه از زندگی کوتاه پدر و مادرم می دانم این است که آنان به هم علاقه داشتند مادر مثل هر همسر رزمنده ای بار سنگین دوری پدر را به دوش می کشیده که با شهادت پدر سنگینی اش چند برابر شد.
می گویند در سالهای اول جنگ بعد از آموزشهای نظامی در کامیاران و جوانرود مدتی سردسته بوده و مدتی معاون گردان و زمانی که در کامیاران خدمت می کرد، هم معاون پاسگاه در کامیاران بوده، اما کار در پشت جبهه راضی اش نکرده و به جبهه رفته .
عمو می گوید که پدرت در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه از ناحیه ستون فقرات مجروح شد، ترکش خمپاره دشمن نخاعش را قطع می کند. پاهایش کاملا بی حس می شود چندی در بیمارستان فیاض بخش تهران بستری می شود یک پایش قطع می شود چندی هم در بیمارستان اکباتان همدان. در آنجا دکترها می گویند پای دیگرش هم باید قطع شود، چند وقت بدون پا و وجود زخمهای شدید در تخت بیمارستان بستری بود ولی به دلیل وجود زخمهای شدید و عمیق در تاریخ 10/4/1364 جان به جان آفرین تسلیم می کند.
خانه ای از پدرم در روستای بابان به یادگار مانده ، او مدتی در آنجا زندگی می کرده من هر وقت به آن خانه می روم در گوشه گوشه آن خانه بوی او و صدای قدمهای او را حس می کنم .
این همه اطلاعاتم از مردی است که می گویند پدر من بوده است، اما به خود می بالم که فرزند قهرمانی هستم که در جبهه شجاعانه جنگیده تا من و تمام بچه های ایران در آرامش زندگی کنیم. من می دانم که امنیت امروز ما مرهون رنجهای او و همرزمانش است و این را باید قدر بدانیم.
روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
دیدگاه شما