پیغام خطا

  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).
  • Notice: Trying to get property of non-object در block_block_view() (خط 247 از /home/korangir/domains/korang.ir/public_html/modules/block/block.module).

تازه ترین مطالب

تاریخ : 19. بهمن 1391 - 11:08   |   کد مطلب: 3799
همسايه شهيد ساعدي :فهميد من با عبداله قهر هستم. گفت :« چرا؟»گفتم:« 8 ماهه پيش يک کاري کرد که .....»نذاشت بقيه حرفم را بزنم و رفت. وقتي رسيدم خانه، پدرم گفت:« لباست را درنيار ، شام خونه همسايمون آقاي ساعدي دعوتيم»

بسم رب الشهداء و الصدیقین

عنوان کتاب : پیش نیاز

مولف : مهدی دهقان نیری

ناشر : صریر ( وابسته به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس )

نوبت چاپ : اول 1385

شمارگان : 3000 نسخه

حرف اول مولف:

بعضي کلمه ها هنوز معني لغوي آنها کشف نشده است. مثلا" مي توان به ايثار گفت از خود گذشتگي . فداکاري. اما کلمه اخلاص هنوز معادل لغوي ندارد. لذا هر کس آن را يک جور ترجمه مي کند.دوستان ايثارگر ما هم آن را جوري تعريف کرده اند، که خواندندني است. بخوانيد:

مهدي دهقان نيري

 

مادر شهيد قنبرعلي زماني :

زندگي اش در 3 خط خلاصه مي شد:

از داقداق آباد تا پادگان اشنويه.

شروع بهار 43.

پرواز بهار 63.



گفتم : « نيومده فکر رفتن کردي؟، مي شه ديگه منو تنها نذاري؟»

دستشو روي شانه ام گذاشت و گفت:« مادر جان ، جبهه، امروز به من و ديگران نياز داره. شايد فردا دير باشه. شما که دلت نمي خواد ....»

دستم رو روي دستش گذاشتم و گفتم :« سيد الشهدا پشت و پناهت»

خنديد و گفت:« سلامتو بهش مي رسونم !»

من هم خنديدم.

 

يدا.. جمور :

گفتم:« اون چرا اينجور شده؟»

گفت:« با هفت هشت تا از منافقا درگير شده »

گفتم:« يه نفري؟»

گفت:« آره »

گفتم:« اسمش چيه ؟»

گفت :« نصرت »



داشت گريه مي کرد.

گفتم :« آقا نصرت ، کشتن منافقا که گريه نداره»

گفت:« از هشت تا ، دو تا شونو زدم ، شش تا شونو اسير کردم»

گفتم :« خوب بهتر ، اين که گريه نداره »

گفت: « دلم به حال اون دو تا مي سوزه. معلوم بود که گول خورده بودن »

و به گريه اش ادامه داد.

 

احمد قرباني :

يه ذره تپل بود. کمي هم بيشتر از يه ذره.



مي گفتيم :« سيد مجتبي ، تو نيا ، نمي توني خوب بدوئي»

مي گفت :« خدا رو چه ديدي شايد ما هم بدرد خورديم »

هر کسي چند تا دونه بيشتر نمي تونست مين با خودش برداره، اما سيد مجتبي کلي مين بر مي‌داشت و حمل مي کرد.



اونشب، مينها رو کاشته بوديم و بايستي ديگر بر مي گشتيم . نمي دونم مسير را اشتباه بر مي‌گشتيم يا يه علت ديگه، که به هر حال به يک رديف سيم خاردار برخورديم . چند دقيقه ديگه هوا روشن مي شد. مانده بوديم مستاصل .

فرصتي براي چيدن سيم ها نبود. يکباره سيد مجتبي خوابيد روي سيم خاردار. همين طور که از روي او مي گذشتم گفت:« ديدي ما هم بدرد خورديم ».

 

 

برادر شهيد عين الله پيوندي :

برادر کوچکم پريد تو اتاق و گفت:

- « داداش عين اله اومده »

همه با خوشحالي دويديم بيرون. چهره اش کمي زرد شده بود، اما به روي خودش نمي آورد. به بهانه خستگي ، رفت و خوابيد.



با صداي گريه اي از خواب پريدم. مادرم بود. به سراغش رفتم. ديدم بالاي سر عين اله ايستاده و گريه مي کند. پرسيدم:

- « چي شده ؟»

عين اله گفت :« هيچي بابا ، من 40 روز تو بيمارستان خوابيده بودم ، خانوم مي گه چرا به ما خبر ندادي؟، تو بهش بگو ، آخه 40 تا بخيه هم چيزيه ، خوبه حالا شهيد نشده بودم»

و مي خندد.

محمد رنجبر :

حاجي عبادي با يک کلمن آب از راه رسيد . نفس نفس مي زد. عمامه از سرش برداشت و عرق پيشاني اش را با آستين پيراهن خاکي‌اش پاک کرد.

گفتم:« خسته نباشي حاجي ، شما چرا؟»

گفت:« به ما نيومده سقا باشيم ؟»

خجالت کشيدم . ليوان آبي به من تعارف کرد . گرفتم ، اما لبهاي خشک خودش ، باز هم مرا خجالت داد.



حاجي عبادي از راه رسيد. يک نصفه قالب يخ تو بغلش بود. عرق سر و صورتش را خيس کرده بود. نتوانسته بود آن را پاک کند. يخ را که گذاشت روي گونيهاي سنگر ، افتاد به جان سر و صورتش. لبهايش باز هم خشک بود. عمامه اش خيس عرق.



حاجي عبادي از راه رسيد . يک دبه بيست ليتري آب رو کولش بود.......

 

سعيد سبزواري :

امير رستمي و سيد جعفر حجازي. دو نفر بودند اما دنيا برايشان کوچک بود؛ از بس که شرارت از سر رو رويشان مي باريد.



شب رسيديم بنه. سنگري به ما دادند که سقف يک طرفش کوتاه بود. پخش شديم و خوابيديم. يکباره از خواب پريدم. همه پريده بودند.

- « بابا بس کنين »

- « چرا اينهمه سرو صدا مي کنين»

امير اشاره اي به قسمتي مي کرد که سقفش کوتاه بود، مي گفت:« من مي گم اينجا جاي منه، اين مي گه نه»

سيد جعفر مي گفت:« اونجا جاي منه . مگه نمي خواي نماز شب بخوني . اينجا که سقفش بلندتره، بهتر مي شه تمام قد نماز خوند»

امير مي گفت :« اگه بهتره ، مال تو»

سيد جعفر مي گفت:« من مي بخشمش به تو، ثوابش مال من»

فهميديم آنها براي چه دعوا مي کنند. وسط بگو مگو ، آنها را رها کرديم و رفتيم وضو بگيريم براي نماز شب

يوسف راشدي :

گفتم :« آخه من خوب بلد نيستم ، غلط زياد دارم»

شعباني گفت:« تو بيا من يه کاريش مي کنم»



روحاني گردان هم بود. جلسه قرآن با شکوهي بود. دور تا دور حسينيه گردان بچه ها نشسته بودن. از در حسينيه سرک کشيدم تو . متوجه من شد. پا شد اومد دم در.

- « چرا نمي آي تو؟»

-« مي ترسم. از آبروم مي ترسم»

دستم رو گرفت و بردش تو . داد زد:

-« سلامتي قاريان قرآن صلوات»

صداي صلوات پيچيد توي حسينيه . خجالت کشيدم . مرا سمت راست خودش نشاند و به سمت چپي گفت: «شروع کن».

من آخرين نفر شدم . کلي با خواندن بچه ها تمرين کردم. نوبتم که شد، ديگه خجالت نمي کشيدم.

 

از وصيت نامه شهيد قياس علي حسين خاني محب :

وصيت نامه اش رو از تو ساکش پيدا کرديم و خوانديم:

« خدايا من هم مثل امام خميني با تو پيمان مي بندم که به اسلام و قرآن تو وفادار بمانم و تا آخرين نفس و آخرين گام در راه حسين (ع) قدم بردارم و بر پيمان خويش استوارم. مثل حضرت ابو الفضل مي گويم ، اگر چندين بار مرا بکشند و باز زنده کنند دست از حمايت امام و مولايم بر نخواهم داشت»



ساکش را رسونديم معراج الشهدا. دشمن آنجا را دوباره بمباران کرده بود. جنازه او هم ترکش خورده بود.

 

شمس ا... ابراهيمي :

پتو ها را تقسيم کردم و رفتم تا يک گوشه اي بخوابم. فردا صبح کارهاي زيادي داشتيم. هنوز چشمانم گرم نشده بود که صداي ناله‌اي ، حواس مرا به خودش جلب کرد.

نگاه کردم ، همه سرها زير پتو بود. به دنبال صدا گشتم ، تا بالاخره پيداش کردم. 50-60متر آنطرفتر يک نوجوان پتو را انداخته بود روي سرش و ضجه مي زد. از خدا طلب شهادت مي کرد.

برگشتم. به حالش غبطه خوردم. از کنار يکي از بچه ها که رد مي شدم، صداي هق هقي توجهم را جلب کرد. آرام پتوي روي سرش را کنار زدم. داشت با صداي گريه آن نوجوان ، گريه مي کرد.

نفر بعد را امتحان کردم. اوهم همينطور. نفر بعد .... نفر بعد .... همه زير پتو گريه مي‌کردند.

شعبان تيموري :

وقتي شد مسئول تدارکات گردان، آه از نهاد همه بلند شد.

- « ديگه بيچاره شديم ، لباس بي لباس»

- « حالا ديگه قند هم جيره بندي مي شه»

- « کجا شو ديدي، اگه آب رو نوبتي نکنه خيلي خوبه»

- « آخه چرا؟»

- « اون به بيت الماال خيلي حساسه»



با صداي بلند گوي تبليغات گردان، همه جمع شديم تو ميدون صبحگاه. حاج آقا عنايتي رفت پشت تريبون و گفت:

« دور ميدون صبحگاه رو خوب نگاه کنين ، اين جورابها رو خودم از دور و بر اردوگاه جمع کردم و با آب جوش ، تميز شستمشون، هر کي جوراب مي خواد از اونا برداره، تا يه ماه ديگه جورابي از انبار داده نمي شه ، همين»

 

مسعود سيف:

مرا با برانکارد حمل مي کردند، را با برانکار حمل مي کرددند، رسيديم به بيمارستان صحرائي. همانجا گذاشتنم زمين. با نگاهم چرخي به اطراف زدم. يکباره روي برانکاري ، درويشي رو ديدم که داشتند حملش مي کردند جاي ديگري. دادزدم:

- « حاج آقا درويشي پات چطوره ؟»

ديدم لبخندي زد و گفت:

- « خوبي انشاء الله»

گفتم:« حاجي ، پاتون ، پاتون خوبه؟»

گفت:« تو حالت خوبه، چي مي کني »

گفتم:« يه نگاهي به پاتون انداختين؟»

گفت:« توکلت به خدا باشه ، اينا چيزي نيست ، خوب مي شن»

 

محسن جام بزرگ :

طبق روال ، وضو گرفتيم و يکي يکي وارد حسينيه شديم. موذن، اذان صبح را گفت . يک ربعي گذشت تا حاج آقا عبادي پيدايش شد. اما آمد و صف آخر نشست. همه به او تعارف کردند، اما او مي گفت:

- « من صلاحيت ندارم»

هر چه گفتيم قبول نکرد. بالاخره به زور متوسل شديم واو را به جلوي صف کشانديم.



نماز عشاء که تمام شد، رفتم سراغش و گفتم:« حاجي شما هر روز صبح امام جماعت بوديد، چرا امروز صبح دست کشيدين؟»

گفت:« من ديشب خواب ماندم و نتوانستم براي نماز شب بيدار شوم، در صورتيکه بچه ها همه بيدار شده بودند. من کي مي توانم امام جماعت کساني باشم که نماز شب مي خواننداما خودم .... »

 

همرزم شهيد احمدي :

گفت :« بريم؟»

گفتم:« بريم»

و تا مزرعه دويديم. آنجا هم شروع کرديم به تمرين نظامي . بدو.... بخيز.... بشين... پاشو...... بپر......



گفت:« خسته شدي»

گفتم:« مگه تموم نشد»

گفت:« اون نظامي اش بود ، حالا وقت معنوي اش هست»

و کتاب دعا را باز کرد و رو به قبله نشست و شروع کرد به خواندن زيارت عاشورا. من هم پشت سرش نشستم.



وقتي جنازه اش آمد ، ديدم پشت پيراهنش نوشته است:« مي روم تا انتقام سيلي زهرا(س) بگيرم»

 

همسايه شهيد ساعدي :

فهميد من با عبداله قهر هستم. گفت :« چرا؟»

گفتم:« 8 ماهه پيش يک کاري کرد که .....»

نذاشت بقيه حرفم را بزنم و رفت.



وقتي رسيدم خانه، پدرم گفت:« لباست را درنيار ، شام خونه همسايمون آقاي ساعدي دعوتيم»

تعجب کردم ، اما همراه پدر و مادرم رفتم.

داخل اطاق که شدم ، هم او را ديدم و هم عبداله را. مانده بودم چه کنم. اجبارا" رفتم و کنار او نشستم . گفت:

- « اين بساط براي آشتي شما دو نفره ، زود همديگر رو ببوسين»

ما هم خجالت زده ، آشتي کرديم.



من و عبداله جلوي جنازه اش را گرفته بوديم و او را تشييع مي کرديم.

 

بهرامي :

گفتم :« فرمانده تون با من آشناس. تو هم که يکسال از خدمت سربازيت گذشته و جبهه هم بودي، حالا بيا برم پهلوي فرمانده تا سفارشت رو بکنم برگردي همدان پيش خودمان، اونجا هم مي توني توي پادگان ، بقيه خدمتت رو تمام کني»

يکباره گريه کرد و سرش را پائين انداخت و رفت. چند قدمي نرفته، نگاهم کرد و گفت:

- « داداش جون، مي خواي منو مديون شهدا کني ؟»

 

مهدي روحاني :

انفجار و دود غليظي كه به هوا رفت.



رفته بود روي مين . دويدم طرفش.



داشت با من صحبت مي کرد که يکدفعه حالش عوض شد:

- سلام آقا. فدايتان آقاجان . قربانتان شوم آقا.

نفسش به شماره افتاد. دستش را از زير پهلويش در آورد و روي سينه‌اش گذاشت و چشمانش را بست.

- خدايا به آقام حسين (ع)، منو ببخش.

و ديگه چشمانش را باز نکرد.

 

حسين سيبي :

فردا بايستي براي عمليات ، کربلاي4 مي رفتيم.



مهمان اومد گردان . بچه هاي غواضي بودن. دعائي خوندن آنچناني ، که حاتمي ويکي دو نفر ديگه از حال رفتن.

افتخاري پا شد گفت : امشب آخر خطه . خوش به حال بچه هاي غواص که فردا اول از همه مي زنن به خط .



بعد از دعا، هر کس يکي از بچه هاي غواصي رو بغل گرفته بود وخداحافظي مي کرد. خداحافظي شد آنچناني ، که افتخاري و يکي دو نفر ديگه از حال رفتن.



صبح عمليات معلوم شد حاتمي وافتخاري اولين شهداي گردان بودند.

اتوبوس تخت گاز مي رفت تا برسد به فاو. آنقدر گل به بدنه اتوبوس ماليده بودن که از پشت شيشه هايش هيچ جا را نمي شد ديد.

بنا براين ، بهترين جا بود براي دعاي توسل.



وسط دعا ، حميد هاشمي معاون دسته بلند شد وآمد وسط اتوبوس وگفت : واي به حالش.

مگه دستم بهش نرسه ؟

همه گفتند: کي ؟ چرا؟

گفت : اوني که سالم از عمليات برگرده وتوي کوچه ها ي شهر، نگه بچه هاي دسته يک ، تا آخرين لحظه ، دست از عهد و پيمانشون بر نداشتند؟



هنوز وسط عمليات بود که ديگه دست بچه ها بهش نرسيد.

 

محمد ملکي :

تنهائي کلافه‌ام کرده بود . دور وبرم همه اش سفيد بود. ديوار سفيد ، لامپ سفيد ، سقف سفيد ، تخت سفيد ، ملحفه سفيد. ديگه از اين يکنواختي حو صله ام سر رفته بود که يکباره چند تا رنگ خاکي قاطي سفيدي شد.

برقعي بود و چند تا از بچه ها . يه جعبه شيريني دستشون بود که اونهم رنگش سفيد بود.

به برقعي که گفتم ، گفت : ا نشا ا... که سفيد بخت مي شي .

گفتم:تو چي؟

گفت:از ما ديگه گذشته . دنيا جاي ماندن نيست. هر چه زودتر بايد رفت.



الان که سالها مي گذره ،هنوز به حال او غبظه مي خورم.

سعيد سبزواري :

دفترم دست به دست بين بچه ها مي چرخيد . 25 نفر شدن . هر کسي چيزي نوشت . سعيدي فر هم نوشت :

رسم عاشق نيست با يک دل دو دلبر داشتن

يا زجانان يا ز جان بايد که دل بر داشتن

وقتي رسيدم سر خاکش ، شعري که روي سنگ قبرش بود خيلي برام آشنا بود.

حسن فخر آبادي :

سرباز وظيفه بوديم. هر از گاهي فرمانده ها براي بازديد از سنگرها مي آمدند. براي پذيرائي ، شربت آبليمو درست کرديم .

فرمانده گروهان (جاسمي) يکي از شربتها را برداشت و داد به فرمانده گردان ( ترفيان) .

گفت :« آقا رضا ، بخور ، دست کمي از شربت شهادت نداره »

ترفيان گفت :« تو هم بخور ، ببينيم کي زودتر شهيد مي شه »



رفتند . هنوز 500 متري از مقر دور نشده بودند که خمپاره اي کار خودش را کرد . ترفيان همانجا شهيد شد و جاسمي 48 ساعت بعد .

ز آنان براي ما چه مي ماند؟ يک کوله بار از خاطرات سبز

از من ولي يک چشم باراني ، تنها همين ، تنها همين مانده ست»

منبع:  کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان

دیدگاه شما

2 + 1 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.
سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت