نویسنده : سمانه رضايي
مادر! تو که میدانستی شبی که دیر به خانه میآمد، تپشهای قلبت، امانت را میگرفت. تو که میدانستی بگویی برو، میرود و تو باید تاب بیاوری. باید صبور باشی باید استقامت و ایستادگی مادرانه را بدرقه راهش کنی، چرا گفتی برو؟ گفتی برو و رفت...
رفت، اما همان لبخند خداحافظیاش تکهای از وجودت را با خودش برد. قلبت با خودت نبود، خواب از چشمانت رفته بود و اشکهای پنهانی امانت نمیداد. زانوهايت نا نداشت، گویی کمرت هم تاب ایستادگی نداشت؛ اما دم نمیزدی و هنوز هم گلهای نداری...
نمیدانم؛ مادر اگر میدانستی باید به جای چند ماه، 30 سال به انتظارش بنشینی، باز هم میگفتی برو؟ وقتی خبر شهادتش را دادند، چقدر دلاورانه ایستادی و تلاش کردی داغ مانده بر دلت را سرد کنی، اما مگر میشد مادر...
حالا 30 سال است، وقتي خبر شهید گمنامی را میآورند، چادرت را سر میاندازی و عکسش را بغل میکنی و با دستان لرزان، با پاهایی که سالهاست نای رفتن ندارد و با چشمهایی که سالهاست سوی دیدن ندارند، در میان جمعیت پرسوجو میکنی...
نه مادر، هنوز داغ نشسته بر دلت، آتش به جانت میزند؛ هنوز چشمانت منتظر است...
تو که نمیتوانی به شهدا نزدیک شوی، از دور چه با حسرت نگاهشان میکنی!
میدانم آرزو میکنی کاش! این بار فرزند تو باز میگشت. چقدر آنجا مینشینی تا جمعیت پراکنده شوند و بتوانی به شهدا نزدیک شوی.
قلبت چقدر تند میزند؛ هر قدم که بر میداری لرزش دستانت بیشتر میشود...
نزدیکشان که میشوی لبهایت تکان میخورد، نمیدانم چه میگویی...
بلند میشوی و باز دست خالی بازمیگردی، اشکها را پنهانی ریختی، خودم دیدم. راستی مگر این چشمها چقدر اشک دارد؟ حالا گویی کمی سبک شدهای، لرزش دستانت هم کم شده است...
مادر مگر نمیگویند جدایی عادت میشود؟ مگر نمیگویند جدایی فراموشی میآورد؟ پس چرا جدایی تو را دلتنگتر کرده؟ چرا تو را عاشقتر و بیتابتر کرده مادر جان؟
میگویی شاید قسمت است، من به دیدارش بروم و این جمله را با چه حس غریبی میگویی!
همدان پیام
دیدگاه شما