انگار تمام زندگیام بند است به همین سیم نه چندان ضخیم که حالا دارد مرا پایین و پایینتر میکشد. لرزش دستانم به پاهایم میرسد. چشمهایم روی همکارم که آن بالا ایستاده و هر لحظه تصویرش محوتر و صدایش مبهمتر میشود، خشک شده است و از نگاه کردن به پایین حذر دارد. یکباره آرزوهایم به قعر چاه پرتاب میشود، در این میانه «تاریک و پست» دلم برای آغوش مادرم تنگ میشود؛ سیم بوکسل را محکمتر چنگ میزنم و نفس را در سینه حبس میکنم. بین زمین و هوا که نه! بین پست و پستتر معلق ماندهام. دور خودم میچرخم. ذهنم از تهی پر میشود، چشمانم باز هم سیاهی میرود. همه هیجان چند ساعت قبلم حالا در رگهایم یخ زده؛ صدایی نامفهوم از آن بالا میگوید: «اوووونجا آخرشه، 15 متری چاه وایسادی.» پایم را آرام روی خاک سست میگذارم.
اینجا آرزوها کف و سقفی ندارد، ته میکشد، به سمت نیستی پرتاب میشود، ته روایت این است که بتوانی روی زمین صاف راه بروی، بتوانی حتی یک نفس عمیق در هوای پر از گردوغبار تهران بکشی. اینجا دلت هیچ چیز جز یک شعاع آفتاب نمیخواهد، اصلاً دلت میخواهد باز هم صورت آن همکاری را که بالا منتظرت ایستاده ببینی. اینجا آرزوهایت بوی نااميدي میدهد، بوی خاک عرق کرده. بوی حشراتی که انگار پشت سنگها پنهان شدهاند و هر لحظه امکان یورششان هست. در عمق 15 متری چاه، ذهنم بوی هذیانهای مشوش میدهد.
اینجا چاه فاضلاب است؛ در خانهای کلنگی که قرار است جایش را به آپارتمان نوساز و شیک بدهد. باران هم همزمان با ما و مثل ما هیجانزده خودش را به سر چاه رسانده است. جایی که کارگری در قعر آن مشغول کندن زمین است و دوستش هم کنار آن با چشمهای نگران به ته چاه نگاه میکند. فارسی نمیداند، خودمان شکیب افغان را صدا میزنیم. به بالا که میرسد و چشمهای غبار گرفتهاش را میبینم، یکباره یاد مقنیهایی میافتم که خبر مرگشان هر روز در صفحه حوادث خبرگزاریها و روزنامهها پر میشود. چقدر شبیه شکیباند.
کارگران جوانی که دیگر مرگشان برای همه عادی شده، هم برای ما خبرنگاران، هم مردم و هم آتشنشانانی که هر روز آژیر هشدار ایستگاهشان از ریزش یک چاه عمیق بر سر کارگری خبر میدهد. مرگ در اعماق این چاههای فاضلاب طعمه انسانی میگیرد، «روز گذشته یک مقنی بر اثر گاز گرفتگی کشته شد، آتش نشانان در حال نجات یک مقنی جوان در یکی از چاههای فاضلاب تهران هستند، ساعتی پیش 2 کارگر که مشغول حفر چاه فاضلاب بودند، به علت ریزش چاه قبلی جان خود را از دست دادهاند.» اخبار مرگ آوری که دیگر حتی آخ هم بر زبانمان نمیآورد.
شکیب خاک روی لباسش را میتکاند، دستمال قرمز خاک گرفتهاش را از سر باز میکند و با همکارم دست میدهد. با اینکه باران صورت غبار گرفتهاش را میشوید، باز هم صورتش پیرتر از 28 سال را نشان میدهد. میگوید از 18 سالگی مقنی است و کارش را اصلاً دوست ندارد.
«ما اهل لوگار افغانستان هستیم؛ پشتو زبانیم و همه جد و آبادمان مقنیاند. من هم این شغل را از آنان دارم، چاره دیگری نیست، باید بالاخره کار کنم و نان زن و 2 دختر کوچکم را در بیاورم. نزدیک یک سال و هفت ماه است که آمدهایم ایران و تا نوروز 94 هم قرار است برای چاه کنی بمانیم.»
تصور من از چاهکنی دستگاههای مکنده غول پیکری بود که در عرض یکی 2 روز یک چاه عمیق را شبیه یک استوانه تر و تمیز تحویل میدهد. اما او میگوید که پیمانکار ساختمان که جای چاه را نشانش داد، بسما... را میگوید، خاک و نخالههای زائد را از دور و بر آنجا خالی میکند، به زمین سفت که رسید، کلنگش را میکوبد.
چاهی که شکیب بالا سر آن ایستاده، حالا نزدیک 15 متر عمق دارد او هر روز حدود 2 متر میکند و در عرض دو هفته میله را تمام کرده، ولی هنوز بخش اصلی کار او مانده؛ درست کردن انبار. محلی که قرار است فاضلاب خانه و فضولات انسانی پس از رد شدن از لولهها و عبور کردن از میله در آنجا انبار شود.
هرقدر که میله چاه عمیقتر میشود، رطوبت خاک بیشتر شده و نفس کشیدن را سختتر میکند، در عمق 10 متری دیگر هوایی نیست که اکسیژنی باشد. دم و بازدم آنقدر سنگین میشود که مجالی برای ماندن و حفاری نیست.
شکیب خیلی راحت میگوید از بیهوایی خفه میشویم، خیلی ساده از کار پر مشقتش حرف میزند، خیلی معمولی دستان پینه بستهاش را نشان میدهد و میگوید ابزار کارم همینهاست. برای او حتی مرگ هم واژه پیش پا افتادهای است که آن را برای خودش هم به آسانی پذیرفته و انتظارش را میکشد.
«از پارسال تا حالا 7 نفر از همشهریهای مقنیمون کشته شدن. خب کار خطرناکیه. اما چاره نداریم. باید کار کنیم. بخواهیم کارگری ساختمون کنیم چیزی دستمون رو نمیگیره. حالا یا بالاخره زنده میمونیم یا میمیریم دیگه. این همشهری هامون که تا امسال کشته شدن رو یا برق گرفته یا گاز. برق که خیلی زیاد مقنیها رو خشک میکنه. این سیمهای دستگاههای بالابر رو میبینی، اینها همه فلزی هستن. تو چاه هم که همش خاک نم داره. خودمون هم عرق زیاد میکنیم. دستگاه که میاد پایین، خیلی راحت برق میگیره و جا در جا خشک میکنه. اینم بگم که چند سالی هست پلاستیکیهاش اومده و خطرش خیلی کمتره.»
نه خبری از نقشههای زمین شناسی است و نه طرحهای مهندسی و فنی صاحب ملک اگر حافظهاش یاری کند و از معماری ساختمانش خبر داشته باشد، محل چاه فاضلاب قبلی را به مهندسان معمار نشان میدهد و آنها هم براساس شنیدهها، محل حفر چاه فعلی را به مقنی نشان میدهند. بقیهاش همه توکل بر خداست و تجربه و حواس پنجگانه مقنی که اگر قوی باشند که جان سالم به در میبرد و اگر نه تسلیم مرگ ميشوند.
«من، خودم از بوی نم و فاضلاب یا وقتی که کلنگ را میزنم و میبینم خاک سست است و صدای ضربه آن عوض میشود یا مثلاً شکل خاک میفهمم که به انبار چاه قبلی خوردهام و زود میزنم بیرون. همین هفته پیش بود که داشتم میله رو میکندم که یکباره بوی نم و فاضلاب رو حس کردم، خورده بودیم به چاه قبلی. سریع گفتم من رو بکشند بالا. اگر مونده بودم گازش من رو هم خفه کرده بود.»
باران بند آمده مثل حرفهای ما، آفتاب تیز بر سر چاه قائم شده، سنگی از دل آن کنده میشود و به قعر چاه سقوط میکند، همه با هم سر در این استوانه سیاه بردهایم و پی فکری سکوت کردهایم. ذهنم دنبال تصویر یک ساعت پیش است، وقتی که در این قعر تاریک و نمناک، همه رویاهایم را به یک قدم روی زمین سفت و محکم فروختم، به یک نفس عمیق، به یک شعاع بیرمق آفتاب. شکیب دستمال سرش را محکم میبندد، سنگریزهها را از دمپایی آبی خاکیاش میتکاند، دستهایش را حلقه میکند دور سیم بوکسل، سوار بر تشکچه دست سازش میشود و از ما خداحافظی میکند، همین طور که سرش بالاست و چشم به ما دوخته، آرام آرام پایین میرود. یاد حفیظ میافتم، میگفت چشمهایش رو به بالا خشکش زده بود.
منبع: همدان پیام
دیدگاه شما